پیام خراسان - از پلههای مترو هفتتیر که بالا آمدم، انگار پا به دنیای دیگری گذاشتم. هوای شهر بوی حرم میداد؛ آن بوی ناب و آشنای گنبد طلایی که مشهد را در ذهن زنده میکند. هنوز خوب به اطرافم نگاه نکرده بودم که چشمم افتاد به ماکتهایی از گنبد امام رضا علیهالسلام که رنگ طلاییاش حسابی در دل شب به چشم میآمد.
بیشتر بخوانید: اخبار روز خبربان
آدم دلش میخواست همان جا مشهد میبود و بیدرنگ، راهی حرم شود. کمی آن طرفتر، بالای ماکت گنبد طلایی و سقاخانه کوچک، مردی اذان میگفت. صدایش در شلوغی جمعه گم نمیشد که هیچ بلکه مثل نوایی آسمانی، آرام در جان آدم مینشست. انگار هر «اللهاکبرش»، تلنگری بود به قلبهایی که به نیت عشق آمده بودند. آن روز، جمعه 19 اردیبهشت 1404، مصادف بود با 11 ذیالقعده؛ روز میلاد امام رضا علیهالسلام. امامی که به او میگویند «ضامن آهو»، «امام رئوف»، «سلطان»، و گاهی «امام غریب»؛ گرچه من باور ندارم کسی که اینهمه دل عاشق اوست، بتواند غریب باشد. اگر غریب بود، دل یک کشور، از ته دل برایش نمیتپید.

شهر، همنفس با حرم
از میدان هفتتیر تا میدان ولیعصر، خیابانها با پرچمهای زرد و سبز آذین شده بودند. پرچمهایی که رویشان با خطی خوش نوشته بود: «ایران، ایران امام رضا است.». بچهها با آن پرچمها میدویدند، پدر و مادرها با لبخند تماشایشان میکردند. شلوغی، اما شلوغی دلنشینی بود؛ از آنهایی که آدم دلش نمیخواهد تمام شود.
در میان جمعیت، غرفههایی برپا شده بود: فوتبالدستی، بازیهای فکری، پرتاب توپ و حتی بازیهای رایانهای که بچهها را پای صفحات بزرگ سرگرم کرده بود. پدرها هم با بچهها بازی میکردند و بیشتر مادرها از دور تماشا؛ انگار در این لحظات ساده، لبخند امام رضا علیهالسلام در نگاه هر کدامشان پیدا بود. یک گوشه ایستادم، نفسی تازه کنم، که صدایی آمد: «راه باز کنید، کاروان دارد میرسد!» مردم به سرعت کنار رفتند. چند شتر و اسب از میان جمعیت گذشتند. صدای مداحی اوج گرفت، مردم کل کشیدند، دست زدند و شاد بودند. شادی به رسم ایرانی، به نیت امامی که شادی را دوست دارد.

امامی که در دل مردم زنده است
در گوشهای، پسربچهای با موهای ژولیده، تنها ایستاده بود و با ریتم موسیقی تولد، سر و دست تکان میداد. پرسیدم: «امام رضا را چقدر میشناسی؟» لبخند زد و گفت: «آنقدر که مادرم میگوید اگر از امام رضا چیزی بخواهی بی جوابت نمیگذارد و من هم دعا میکنم که به مشهد بروم.» چیزی در صدایش بود، آنقدر مطمئن که شک نداشتم به زودی کنار گنبد طلایی، این بچه دست به دعا خواهد شد.
غرفههای عشایر مردمی از گوشهوکنار ایران هم آمده بودند. یکی نان تازه میپخت، یکی آش محلی میداد، آن یکی موسیقی اقوامش را مینواخت. لرستانیها که شروع به خواندن کردند، رفتگرانی که در گوشهای نشسته بودند، آرام سر و دست تکان دادند و خندیدند. شادی، بیواسطه و بیقید، جاری شده بود. مگر امام رضا علیهالسلام جز همین لبخندها چه میخواهد؟ از مردی که نان تازه بین مردم پخش میکرد پرسیدم: «خسته نشدی؟» لبخندی زد و گفت: «برای امام رضا خستگی معنی ندارد. ما فقط داریم ذرهای از محبتش را جواب میدهیم.»
کیک تولد هم بود؛ کیکهایی که هر چند به من نرسید، ولی در دستان مردم دیده میشدند. چایخانهای با نام «چایخانه امام رضا» چای میداد؛ اما نه هر چایی. چای که مزه چای حضرتی را میداد. ماکتهایی از ضریح حرم در مسیر چیده شده بود. مردم کنارشان میایستادند، عکس میگرفتند. یکی از پدرها به بچهاش گفت: «ببین پسرم قول میدهم یکم دیگر صبر کنی مشهد هم میبرمت.» و چقدر این جمله ساده، حرف دل میلیونها ایرانی بود که هرکدام، با امید و دلی پر از عشق، در انتظار لحظهای واقعی کنار گنبد طلا ایستادهاند.

آغاز یک دلتنگی تازه
جشن که به پایان نزدیک شد، هوا هنوز بوی حرم میداد. دل کندن سخت بود. آدم دلش میخواست همان جا بماند، زیر پرچمهای زرد و سبز، کنار ماکت گنبد طلا، با چای حضرتی. اما زندگی ادامه دارد و تنها چیزی که میماند، رد عطر رضوی در دل آدمی است. داشتم برمیگشتم که صدای دختری با موهای خرگوشی را شنیدم که به مادرش گفت: «مامان، پس کی میرویم مشهد؟» و مادر با لبخند جواب داد: «خیلی زود، دخترم. خیلی زود.» و من در دل گفتم: «الهی آمین.»
کد خبر 6462071