پیام خراسان - «پلک های شنی» مجموعه ای است از پانزده داستان پیوسته به شیوه رمان نو و سومین کتاب «رویا دست غیب». سیر عمومی داستانی رمان های این نویسنده گذر از تونل زمان است. زمان بستر عام رویدادهاست اما این زمان تقویمی نیست که رویدادهای رمان کلاسیک ناچار در بستر آن ها دخالت دارد و تعیین کننده است. در این جا رویدادها و اشخاص و مکان ها همه و همه زیر تاثیر عامل مخرب و دگرگون کننده زمان پدید می آیند، استحاله می شوند، ریز ریز می شوند و در انبوهی از عوامل متغیر ناشناخته به نحو شگفت آوری تغییر صورت
می دهند و باز ساخته می شوند تا لحظه ای دیگر از هم بگسلند.
بیشتر بخوانید: اخبار روز خبربان
«پلک های شنی» مجموعه داستان پیوسته عجیب و ترسناکی است: «در راهروها و دهلیزهای پر پیچ و خم ذهنم شروع به دویدن می کنم! راه های مخفی و دست نیافتنی را کشف می کنم و به امید روزی که بتوانم از تاریکی و سرمای آن گور بگریزم، در دوردست ترین گوشه درونم پنهان می شوم. از تن دادن به این دگرگونی دردناک که نه به سوی زندگی می بردم نه به سوی مرگ می راندم، نفس هایم به شماره می افتند. نفس هایم را که برایم خاطره زندگی از دست رفته ام هستند، یکی یکی درون صندوق کوچک سرخی می گذارم، برای روز مبادا و آن را درون حفره ای پس ذهنم چال می کنم...» (پلک های شنی، 32، تهران، 1403). راوی داستان ها که به صورت درون ذهنی ماجراها را روایت می کند، گاه دختری خردسال، زمانی دختری به حد بلوغ رسیده و زمانی زنی شوهردار و وقتی مادر است و زنجیره وقایع درون و برون ذهنی را هم او به هم می بافد به رغم اینکه خود درون چنبره بی امان زمان از این اقلیم به آن اقلیم و از این فضای تیره به فضای دیگر پرتاب می شود. در مثل راوی اصلی در یکی از داستان ها به نام «شلیک مضاعف» به هتلی مجلل می رسد. مدیر جوان به عذر اینکه جشن سالگرد هتل است و اتاق خالی نداریم وی را نمی پذیرد و سپس به واسطه اصرار او به اقامت در هتل، وی را به ساختمان قدیمی و بازسازی نشده جنب آن جا هدایت می کند و در این مرحله پسر لاغر و تکیده ای راهنمای اوست. هردو از راه پله باریک چوبی بالا می روند. با صدای جیرجیر تخته های زیر پایشان به پاگردی تنگ می رسند. پسر در تنها اتاق آن جا را باز می کند. بوی نم و چوب پوسیده به مشام می دود. اتاق غار تاریکی است (همان، 64).
راوی حیرت زده در این بخش ساختمان فرسوده روبه ویرانی چه می کند؟ در برابر او دیواری با آجرهای شکسته و دود گرفته بالا رفته و او نگاهش به شکاف تاریک و بی پایان بین خود و دیوار می افتد. روی تختخواب باریکی که با هر تکان جیغی خشک می کشد به خواب می رود سپس پسرک بدون هیچ حرفی پاکتی می آورد و در آن کارت دعوت برای شرکت در جشن سالگرد هتل قرار دارد. راوی در جشن سالگرد هتل حضور می یابد و در این میان خود و «او» را سوار قایق کوچک سرخ فامی می بیند مانند اشباحی رنگ باخته که بر دریایی سپید و ساکن شناورند. هوا مه آلود است و راوی بین زمین و آسمانی یک رنگ معلق می شود (همان، 66).
این انتقال از سطحی ناهمگون به سطح ناهمگون دیگر، از لحظه ای به لحظه ای نامعین دیگر که در واقعیت ناممکن و در عالم شعر و شاعری و تخیل امکان پذیر است، از تم های اصلی داستان هاست. اطمینان و ضمانت نظمی که راوی عرضه می دارد به هر صورت بی درنگ به وسیله فضای متغیر و بخارآلود کوتاه تر یا طولانی تری درهم می ریزد یعنی ساختار و جامعه ای که در رمان کلاسیک نشان داده می شود، ساختار جامعه ای نیست که بتواند با آوا و طرز بیانی ثابت و واحد، عمومی و مطمئن ترسیم شود و سخن گوید. جشن سالگرد هتل که راوی به هرحال در آن شرکت می کند واقعیتی متغیر و خیال گونه است و راوی در حال پیمودن راه ورود به تالار هتل روزی را به یاد می آورد که در پی «او» از این پله ها پایین می رفتند و او با دست های خونین دو طرف دامن لباس بلند و خاک گرفته اش را بالا می آورد و صداها را می شکافت و پیش می رفت (همان، 67).

رویا دستغیب - نویسنده کتاب "پلک های شنی"
روایت های نویسنده از صحنه ها، دیدارها و ماجراها، تداوم زمانی و مکانی ندارد و شخصیت های داستان ها به شیوه ای عجیب و ترسناک جابه جا و عوض می شوند و خون بیشتر صحنه ها را رنگین و دلهره آور کرده است و از این عجیب تر شخص راوی گاه با شخصیت های دیگر داستان ها یگانه انگاشته می شود. از این رو نویسنده داستان ها را
می توان نویسنده متنی دید که پیش نمونه داستان های آینده و آخر الزمانی است. متنی که در آن شخصیت های جداگانه منحصرا نماهای سیار سوژه های انسانی واقع شده در سیلاب هولناک زمان است. در داستان «پلک های شنی»، راوی از هواپیما پیاده می شود و برای گرفتن چمدان خود روبه روی ریل برقی می ایستد. ریل پر سر و صدا به کار می افتد: «چمدانم روی ریل پیش می آید و من روی چرخ زمان هر لحظه عقب تر می روم. در خانه می گردم و هرچه به دستم می رسد، توی چمدان بزرگم می اندازم» (همان، 109).
در برخی از داستان های این مجموعه به گفته «آلن روب گری یه»، قسمی توازی ناپایدار وجود دارد. ساختمان ها، جاده ها و رویدادها به صورت غیرمنتظرانه ای ساخته می شوند و فرو می ریزند. نشان دادن مسیر تازه و شخصیت جدید به طوری که بتوان آنها را دال بر ایستایی و همان بودگی آن ها شمرد، گاه ناممکن است. در جایی راوی در فروشگاه است. به اتاق تعویض لباس هدایت می شود. زنی رنگ پریده با موهای خیس و لب های فشرده به هم، چشم در چشم دوخته است. دستی روی صورت غریبه توی آینه می کشم... در یک آن سایه سیاهی از پشت زنی که به صورتش دست کشیدم رد می شود. عبورش آئینه را می شکند. زن خرد می شود و تکه تکه فرو می ریزد.
خودم را به عقب پرت می کنم و محکم به دیوار می خورم. دختر فروشنده این بار محکم تر به در می زند. آئینه نشکسته است، از زن غریبه هم اثری نیست (پلک های شنی، 104 و 105).
روایت های نویسنده تک خطی و درون زمانی نیست. از هم گسیخته، ناهمزمان و درهم ذوب شونده است. این مجموعه داستان اثری گوتیک یا سبک خشن و بدون ظرافت و پر از اوهام نیست، هرچند درونمایه «گوتیک» در آن بسیار دیده می شود. عاملی که در همه این داستان ها نمایان تر است، عامل زمان و سرعت روایت هاست که با عامل مکان وقوع رویدادها ناسازگار است. نویسنده در کار خود در دور زدن قواعد داستان مهارت نشان می دهد. این گریز زدن از قواعد بدون رعایت کردن انتظارهای موجود از داستان های رئالیستی به کار گرفته می شود تا روایت های عجیب و غریب و نظر کردن شگرف به رویدادهای مغشوش را بسازد به طوری که برخی از آنها مرموز، پوشیده و جادویی و مانورهای کلامی توهم آمیز به نظر می آید. در مثل در داستان «تپش تاریکی» می خوانیم:
«از لبه دره، پایه دامنه سراشیبی می گذرم. تاریکی با تپشی بی وقفه مرا در آغوش می فشارد و رگ و پی ام را از هم می شکافد. قدم هایم را آهسته و محتاط از دامنه کوه پایین می برم، گاهی لیز می خورم و روی زمین می غلتم اما دوباره از جا برمی خیزم و استوارتر از پیش می روم. خودم را به درختچه هایی که روی هم سوارند می رسانم... در آن بالا بوته های گل آبی در باد می رقصند... پایم لیز می خورد و روی کپه خاک می افتم» (پلک های شنی، داستان تپش تاریکی، 159).
در این داستان که به طور کامل وقف توصیف زمان است، راوی را که دختری خردسال است در حرکت به سوی دیاری ناشناس می بینیم. او همراه با ده ها خانواده فراری، لای شکاف دو کوه خارای برافراشته می گذرند. خورشید بالای سر آن هاست و آن ها در بیابانی بی آب و علف راه می پیمایند. شن های تفتیده زیر پاهایشان فرو می ریزد. این گروه با سرپرستی دختری چندسال بزرگ تر از راوی و مسئولیت پذیر که گروه همگی او را سرپرست صدا می زنند، در راهند. اینان در میان سردرگمی بسیار به شهری می رسند با خانه های سیمانی یک طبقه و یک شکل و آن گاه در میان سرگردانی مبهم خود را برابر هیولایی فولادی می بینند، دیواره ای عظیم که زیر نور خورشید گر گرفته.
در این عرصه راوی و همراهان افزون بر عناصر طبیعی با عناصر صنعتی و جدید مانند خانه هایی سیمانی، ساختمان های فولادین، فروشگاه بزرگ پر از مجسمه های فرشته ها و اسباب بازی فروشی قدیمی سروکار می یابند که هیچ تناسبی با ساختمان های نوساز و یکدست شهر ندارند. پسرک، مبهوت دختر نحیف و رنگ پریده ای است که روی نیمکت چوبی قرمز رنگی نشسته است. مادر راوی از دختر پرس و جو می کند اما او هیچ خبری از مردم شهر ندارد و حتی نام خودش را هم به یاد نمی آورد.
گروه مهاجر سپس روی سکوی سیمانی تنگ هم نشسته اند و بلند آواز می خوانند و دست می زنند. سرپرست گروه اصرار دارد اینان هیچ پرسشی پیش نکشند، نه از گذشته و نه از حال و این یعنی غفلت و بی خبری از زمان که به هر صورت همه در بستر آن دست و پا می زنند. صدای آواز آن ها لابهلای به هم کوبیدن دست ها پودر می شود و بر زمین
می ریزد. به رغم پندار راوی، زمان همه جا حضور دارد و حرکت گروه در عرصه بیابان، کوه و شهر همه و همه دال بر حضور وجود زمان است. پس چرا راوی مصمم به نادیده گرفتن عنصر زمان شده است؟ چرا راهروان و کودکان حق ندارند از گذشته و حال و آن بالا چه خبر است، پرسش کنند؟ گفته سرپرست گروه پاسخی قانع کننده به این پرسش
نمی دهد. سرپرست درگوشی به راوی می گوید: «این دالان ها زیر کل شهر گسترده شده اند و ترس ها و رنج های بسیاری در خود حبس کرده اند» و همچنین چرا سرپرست گروه نمی خواهد دانستگی به ظاهر متحد و پاکیزه ما لکه دار شود، چرا مهمترین قانون این جا فراموش کردن هر خاطره ای است اما زنی که در داستان «پلک های شنی» به اشتباه روی شانه راوی زده در گوش وی می گوید: «باید به یاد بیاوری وگرنه از حقیقتی که درون کابوس هایت مخفی شده خلاصی نداری» (پلک های شنی، همان، 118).
در واقع آنچه صحنه ها و وقایع آن مجموعه را می سازد همانا کابوس های مخفی شده درون دانستگی راوی است. در داستان «تلفن زنگ می زند»، مردی جوان که روی نیمکتی چوبی نشسته است کلماتی بی معنا را مثل ورد در گوش راوی می خواند: «نگران نباش، پیدایم نمی کنند».
راوی هنوز درون همان سردابی هست که رگ و پی اش از درد روی دیوارهایش می خزید. هیچ کس نمی داند وقتی درد از حدش فراتر رود، انفجاری در هسته مرکزی زمان ایجاد می کند. بعد دیگر زمان و مکان هیچ تسلطی بر ما نخواهند داشت، پس می توانیم فضاهایی خلق کنیم و بدون هیچ دردی آزادانه در آن ها قدم بزنیم (پلک های شنی، 168).
این تک گویی راوی و پرسش مقدر او «چرا فکر اینکه او هنوز زیر برف ایستاده و به پنجره اتاقم زل زده است مرا به میان اشباحی پرتاب می کند همه عمر ازشان گریخته ام، سایه هایی که در تاریکی و سرمای درونم لیز می خورند و مرا با خود پایین و پایین تر می برند» (پلک های شنی، 168). در این گونه صحنه ها، چشم های راوی به سوی رنگ ها و خط ها، به سوی ورطه ها و ساختمان های قدیمی و فرسوده می رود و به سوی سگ هایی با قلاده های آهنی که برقی سرخ دارند. حس بینایی در این صحنه ها به درون اشخاص راه پیدا می کند، اشیا مانند قطعه هایی با لبه های تیز به درون راوی فرو می رود. عامل بینایی در این جا دارای کیفیت های گوناگون و متضادی است، در مثل رنگ اشیا برحسب تابش نور و زمینه های همراه با آن ها، احساس های متفاوت و گاه متضادی ایجاد می کند.
دنیای درون، عرصه زمان و بعد عرصه مکان، به نحو مرموزی دگرگونی می یابد و نویسنده، باشندگان و اشیای مبهمی را فراسوی واقعیت های ملموس و مشخص به تصور
می آورد. جهان حس شده او، جهان درهم ریخته اشیا، رنگ ها و رویدادهاست، هیچ چیز قرار و ثباتی ندارد. احساس رنگ ها، شکل ها، فروریختگی ها و کابوس بر دنیای راوی حاکم است. سایه هراس جهانی مرده بر سینه اش سنگینی می کند و زندگی اش در عمق گسستگی از هم می پاشد که او را از «من» وی جدا می سازد، به این ترتیب خواننده به داستان ها و ماجراهایی می رسد که در میدان درهم ریختگی عناصر زمان و مکان ساخته می شود و دمی روی صحنه باقی می ماند تا بار دیگر به مدد همان عامل تخریبی زمان از هم بپاشد. خواننده داستان ها که دستی از دور بر آتش دارد، این دگرگونی اشیا و رویدادها و استحاله اشیا و اشخاص را نمی تواند به آسانی ادراک کند و ناچار در تفسیر این همه رویدادهای وحشتناک و غیرمنتظره دچار هراس و دلهره می شود و به راستی که خواندن برخی از این صحنه ها برای خواننده ای نازک دل و حساس، دشوار و هراس آور است.از نظر هنری «پلک های شنی» نویسنده را در مرتبه برتری از هنر داستان نویسی- در قیاس با معاصران خود- قرار می دهد. داستان هایی که هرچند شگفت آور، در زمانی و سیال است، عناصر مقوم آن ها بسیار دقیق و حساب شده طرح ریزی شده و به سامان رسیده است. در این مجموعه داستان صدای راوی و اشخاص دیگر، آسیب دیدگان و طردشدگانی که لحن و آهنگ اصوات دردانگیز غرق شدگان را دارند می شنویم، در رنج و هراس ایشان شریک
می شویم و تا آن جا می رویم که «خود درانی» راوی را که به وسیله رشته های متوالی درونی و برونی او تعریف می شود و گسترش می یابد به معاینه می یابیم و می بینیم. شخص و شخصیتی مقاوم که به رغم آسیب دیدن های هراسناک تن و روان از خلال دگردیسی های جانفرسا، باز همچنان مقاوم و دلیرانه برجای ایستاده و حق و حقوق طبیعی و انسانی خود را از طریق تصاویر وحشتناک و گاه دلپذیرش مطالبه می کند.