پیام خراسان
روایتی از پرواز شماره 568 در حرم امام رئوف
چهارشنبه 19 مرداد 1401 - 14:50:05
پیام خراسان - با یک حساب سرانگشتی جواب سوالم را می‌دهد و خیلی زود از عدد 568 عبور می‌کند. آخرین بار، آذرماه 1398 با هم گفت‌وگو کردیم. درست چند دقیقه بعد از اینکه آرزوی چهارصد و پنجاه و سوم را برآورده کرده بود.
«هدی رشیدی» همان «هدی رشیدی» دو سال پیش است. هنوز به زیباکردن این جهان فکر می‌کند و هنوز هم پیشه‌اش برآورده‌کردن بزرگ‌ترین آرزوهای کودکان سرطانی است.
این بار به بهانه برآورده‌کردن آرزوهای کودکان سرطانی که دلشان می‌خواست یک بار به زیارت امام رضا (ع) بروند با او گفت‌وگو کردیم.
خانم رشیدی می‌گوید: «سال 94 بود که برآورده‌کردن آرزوی «عباس» کودک بیماری که آرزو داشت پلیس شود، باعث شهرت موسسه خیریه ما شد چون برای اولین بار با همکاری نیروی انتظامی انجام گرفت و باعث شد پایه‌های کار ما محکم شود. شاید در ذهن خیلی‌ها نیروی انتظامی یک ارگان خشن باشد اما بعنوان یک نیروی نظامی به این شکل وارد کار فرهنگی شد و در کنار «عباس» قرار گرفت و آرزویش برآورده شد. بعد از آن رویداد، مصاحبه‌هایی از رسانه‌های مختلف با من انجام شد و در یکی از این مصاحبه‌ها، روزنامه‌نگاری برای من از عنوان «هدای آرزوها» استفاده کرده بود. واقعیتش اول قرار بود فقط یک گفت‌وگوی دوستانه باشد اما تبدیل به یک گفت‌وگوی چالشی خوب شد که مرا شگفت‌زده کرد و راستش باورم نمی‌شد که کسی من را اینقدر با صفت‌های خوب توصیف کرده باشد. یعنی باورم نمی‌شد آن شخص من باشم. چشم‌هایم پر از اشک شده بود.»

پیام خراسان

او ادامه می‌دهد: «تصورم بر این بود که می‌توانم به راحتی با آستان قدس رضوی هماهنگ شوم و این اتفاق بیفتد. واقعا فکر می‌کردم ارتباط گرفتن با آستان خیلی راحت است اما وقتی با روابط عمومی‌اش تماس گرفتم حتی تلفن من را کسی جواب نداد. من دوست داشتم دو نفر از خادمین امام رضا (ع) همراه بچه‌های ما باشند و وقتی با آن آقای خیّر تماس گرفتم و کمک خواستم، متاسفانه با کسی آشنا نبود. واقعیتش دوست داشتم بچه‌ها کمی تشریفاتی سفر کنند.»
هدی رشیدی که خودش در آن روزها در بستر بیماری بوده است،‌ تعریف می‌کند: «پدر نرگس،‌ همان دختری که آرزوی زیارت امام رضا (ع) داشت با همکارم تماس گرفت و گفت که «نرگس» از اتاق عمل بیرون آمده و برای بار دوم خواب امام رضا (ع) را دیده است و حضرت به او فرموده: «بیا پیش من! تا خودم خوبت کنم». پدر نرگس گفت که اگر شما نمی‌توانید بچه من را به آرزویش برسانید، به من بگویید. با اینکه توان مالی ندارم اما قرض می‌کنم و دخترم را به مشهد می‌برم. من بلافاصله با آن شخص خیّر تماس گرفتم و ماجرا را شرح دادم. آن زمان شلوغی‌های هفته آخر اسفند بود و عملا مشهد خیلی پرمسافر و شلوغ بود. آقای خیّر اول گفت که در این شرایط زمانی وسیله حمل و نقل پیدا نمی‌شود. با این حال نیم ساعت زمان خواست تا کار را پیگیری کند. بعد از نیم ساعت تماس گرفت و گفت خدا را شکر امام رضا (ع) شرایط را جور کرد.»

پیام خراسان

خانم رشیدی ادامه می‌دهد: «واقعیت را بگویم من آن زمان آنقدر به این چیزها اعتقاد نداشتم. اما در آن شرایط نه تنها برای «نرگس» و پدر و مادرش بلکه دو کودک دیگر هم جا باز شد. سریع با «خاله آرزوها» در بیمارستان «محک» تماس گرفتم و او یک دختر سه ساله را به من معرفی کرد که پدر و مادرش وقتی فهمیدند بیمار است رهایش کرده بودند و یک پسر 13 ساله که فلج بود و بدنش خیلی حساس بود. من هیچ وقت چشم‌های آبنباتی‌اش را فراموش نمی‌کنم. خلاصه عازم سفر شدیم و بلیت رفت و برگشت سه روزه برای ما فراهم شد. البته یک پرانتز باز کنم که در همان برهه زمانی گفت‌وگویی با یک روزنامه داشتم که آن روزنامه اتفاقی به دست یک مسئول در بخش نماز حرم امام رضا (ع) می‌رسد و ایشان به شدت پیگیر می‌شوند که مرا پیدا کنند. نمی‌دانم چطور توانسته بودند شماره تلفن منزل و تلفن همراه مرا پیدا کنند و از آنجا که من در پرواز بودم و تلفنم خاموش بود، با پدرم تماس می‌گیرند و صحبت می‌کنند.»
او ادامه سفر را این طور تعریف می‌کند: «خلاصه ما با بچه‌ها در پرواز بودیم و یک مسیر طولانی دوساعته داشتیم. مسیر عجیبی که از همه شهرها رد می‌شدیم. کوه،‌ دشت،‌ رودخانه و ابر را از بالا می‌دیدیم. ردیف اول نشسته بودیم و زمانی که هواپیما اوج گرفت. بچه‌ها زیر گریه زدند؛ اول برای اینکه تا بحال تجربه پرواز نداشتند،‌ دوم اینکه به علت شیمی‌درمانی بدن‌درد داشتند و سوم و از همه مهم تر اینکه بچه بودند. این بچه‌ها گریه می‌کردند و من واقعا تحمل اشک‌هایشان را نداشتم و با آنها با دل شکسته اشک می‌ریختم. با جسارت به خدا گفتم: من اگر جای تو بودم خدایی می‌کردم! خدا بودن راه و رسم دارد. اگر خدایی می‌کردی دو تا خادم برای بچه‌هایم جور می‌کردی. پس این یعنی راه من اشتباه است و دیگر هیچ آرزویی را برآورده نمی‌کنم. »
هدی می‌گوید آن زمان تازه آرزوی چهارم را برآورده می‌کرده و به شدت ناامید بوده است: «گفتم، اسم خودت رو گذاشتی خدا؟ این همه چیز آفریدی اما دو تا خادم نمی‌توانی برای من جور کنی؟ خلاصه پرواز تمام شد و وقتی تلفنم را روشن کردم. دیدم چند پیام از پدرم دارم که: «بابا جان! با من حتما تماس بگیر.» زنگ زدم به بابا و گفت از آستان قدس تماس گرفتند و می‌خواهند با تو صحبت کنند. با آن شماره تماس گرفتم و با آقایی صحبت کردم که خودش را روابط عمومی بخش نماز حرم مطهر معرفی کرد و گفت که در انجام این آرزو به شما کمک می‌کنیم. گفتم ما الان مشهد هستیم و ایشان باورش نمی‌شد. رفتیم به محل اسکان و قرار شد ساعت 4 بعد از ظهر از در باب الجواد (ع) بچه‌ها را به حرم ببریم. باورتان نمی‌شود، من از خدا فقط دوتا خادم خواسته بودم اما 15 خادم با یک عالمه هدیه معنوی به استقبال بچه‌هایم آمدند. آنها را روی ویلچر نشاندند وکنار ضریح بردند. بچه‌هایم ضریح را لمس کردند. بعد از آن به خاطر سرمای هوا یکی از خادمین که فروشگاه لباس داشت، ما را به فروشگاهش برد و به بچه‌ها تعداد زیادی لباس هدیه کرد.»

پیام خراسان

با اینکه سفر مشهد سفر موفقیت‌آمیزی بود اما شاید هنوز جایی برای ترس وجود داشت: «روز برگشت از مشهد یک‌بند اشک می‌ریختم. ترسیدم این لحظه دیگر هیچ وقت اتفاق نیفتد! اما شماره‌هایی با کسانی که کمکمان کردند، رد و بدل کردیم و از آن روز به بعد سفرهای مشهد ما برقرار شد و الان نه 15 خادم که تعداد زیادی از خادمان حرم به استقبال بچه‌ها می‌آیند.»
او که چند روز برای چندمین بار آرزوی چند کودک سرطانی را بار دیگر برای سفر به مشهد برآورده کرده است، می‌گوید: « سفر اخیر، گروه هجدهم از بچه‌ها شامل 33 کودک بودند که 4 نفر هم به عنوان همیار با من آمدند. از این چهار نفر یک نفرشان خوب شده و 3 نفر دیگر هنوز در حال مبارزه هستند. «کمک‌همیاری» معمولا جایزه بچه‌هایی است که قبلا به آرزویشان رسیده‌اند و می‌آیند به بچه‌های دیگر کمک می‌کنند. شکر خدا 563 کودک تا امروز به آرزوی قشنگشان رسیده‌اند. نمی دانید که این بچه‌ها چقدر قشنگ زیارت می‌کردند و چقدر زیبا به قوانین حرم احترام می‌گذاشتند. »

پیام خراسان

خانم رشیدی در میان صحبت‌هایش به چالش‌های مسیر آرزوها هم اشاره می‌کند: «سال 98 هم دوباره به خاطر فشارها خسته شده بودم و می‌خواستم ماجرای آرزوها را کنار بگذارم. برآورده کردن آرزوهای سفر به مشهد و کربلا و به طورکلی زیارت بردن بچه‌ها برایم خیلی سخت بود. برای همین آرزوی کربلای بچه‌ها را تبدیل می‌کردم به مشهد و آرزوهای مشهد را به بهانه‌های مختلف عقب می‌انداختم. متاسفانه دلیلش این بود که با خیّرهای بدقول مواجه می‌شدم. مثلا خیّری می‌آمد، قول می‌داد و بعد زیر قولش می‌زد. من هم از نظر بچه‌ها آدم دروغگویی شده بودم. دو سه تا از بچه‌ها به من گفته بودند: «دروغگو!» و این خیلی برای من سنگین بود. اما در نهایت با خیّری آشنا شدم که این مسئولیت سنگین را قبول کردند و سفرهای کربلا و مشهد را برای بچه‌ها هموار کردند. ایشان از سال 98 تا امروز، ‌هنوز سر قولشان هستند و دیگر رفیق بچه‌ها و دیگر پا به پای دردهای آنها شدند. از آن روز به بعد دیگر سفرها طبق تاریخ اجرا می شوند و این بهترین حس دنیاست. البته باید بگویم به دلیل شرایط کرونا متاسفانه 33 کودک به آرزویشان نرسیدند و فوت کردند...»
انتهای پیام

http://www.khorasan-online.ir/Fa/News/466452/روایتی-از-پرواز-شماره-568-در-حرم-امام-رئوف
بستن   چاپ