پیام خراسان

آخرين مطالب

رضا کیانیان: حکم تیر من صادر شده بود! سیاسی

رضا کیانیان: حکم تیر من صادر شده بود!
  بزرگنمايي:

پیام خراسان - به گزارش اقتصاد آنلاین به نقل از خبرآنلاین، شروع به خواندن درس طلبگی نزد آقای ابطحی کردم. یک روز به من گفت خب فردا عمامه‌گذاری شما است. فکر کردم اگر عمامه بگذارم نه می‌توانم تئاتر و سینما بروم و نه موسیقی گوش کنم، اصلا نمی‌توانم دیگر بازی کنم.
رضا کیانیان زندگی پرفراز و نشیبی دارد. حتی به دنیا آمدنش هم حکایتی است.
در مشهد با برادربزرگش کار تئاتر می‌کند و در همین ایام است که با چهره‌های مذهبی همچون دکتر علی شریعتی و شهید بهشتی آشنا می‌شود؛ اما ذهن جست‌وجوگر او رهایش نمی‌کند و به سمت چریک‌های فدایی خلق می‌رود. در این میانه، کاری را که بی‌وقفه دنبال می‌کند و هرگز از آن دست برنمی‌دارد، تئاتر و اجرای نمایش است. رضا کیانیان بعد از مدتی به خط سوم می‌پیوندد و این آخرین کاوش او در فعالیت‌های سیاسی است؛ دستگیر، زندانی و آزاد می‌شود و بعد، تمام وقتش را برای هنر بازیگری می‌گذارد. احمد غلامی در شرق با او درباره زندگیِ سیاسی‌اش به گفت‌وگو نشسته‌ است. بخش‌هایی از گفته‌های کیانیان در این گفت‌وگو را برگزیده‌ایم که در پی می‌خوانید: پدر و مادرم نذر کرده بودند که اگر بچه‌دار شدند در مشهد مجاور شوند
وقتی یک‌ساله بودم پدر و مادرم به مشهد مهاجرت می‌کنند. این مهاجرت دو اتفاق خوب را رقم زد: یکی این‌که پدرم اعدام نمی‌شود، چون پدر من از نوچه‌های طیب بوده و زمان دستگیری طیب دقیقا وقتی بود که پدرم به مشهد رفته بود وگرنه تمام آن افراد را دستگیر کردند، یک‌سری اعدام و یک‌سری هم زندانی شدند. طیب و شعبان بی‌مخ دو قطب جاهل‌مسلک و مخالف هم بودند و هرکدام نوچه‌هایی داشتند. این‌ها با شاه مخالف بودند و آن‌ها طرفدار شاه. دومین اتفاق خوب این بود که مادر من را زمانی عروس کردند که طفلک هنوز بالغ نشده بود و فکر می‌کرد ازدواج عروس‌بازی است.
یعنی هنوز به لحاظ فیزیلوژیک امکان بچه‌دار شدن نداشته اما بعد که ازدواج می‌کند، طبق داستان‌هایی که خودشان تعریف می‌کنند به امامزاده داوود می‌روند تا مسئله بچه‌دار نشدن‌شان حل شود. در امامزاده داوود نذر و نیاز می‌کنند و بعد برادر بزرگم به دنیا می‌آید که نامش را داوود می‌گذارند. قرار بوده مادرم نام فرزند بعدی‌اش را دانیال بگذارد اما نُه سال طول می‌کشد تا بچه بعدی به دنیا بیاید و در این دوره دوباره فامیل می‌گویند که این زن یکه‌زاست. پدر و مادرم به مشهد می‌روند و نذر و نیاز می‌کنند و وقتی به تهران برمی‌گردند من به دنیا می‌آیم و نام مرا رضا می‌گذارند. این ‌بار نذر کرده بودند که اگر بچه‌دار شدند در مشهد مجاور شوند. پدرم کله‌پز بود و در مشهد هم کله‌پزی راه می‌اندازد که مشهور هم می‌شود. در مشهد کمتر کسی بود که به‌سمت سیاست کشیده نشود. تمام سردمداران سیاسی آن زمان، چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین خلق مشهدی بودند. شریعتی مشهدی بود.
دبیرستانم در مشهد به «پلنگ‌خونه» مشهور بود
خیلی از جنبش‌ها هم این‌طور که می‌گویند از خراسان و مشهد شروع می‌شود. بنابراین فکر کنید یک بچه دبیرستانی در مشهد آن دوره، می‌تواند سیاسی نشود؟ می‌تواند به شرطی که اصلاً کتاب نخواند و به هیچ چیز کار نداشته باشد و مثلا دنبال کاسبی پدرش باشد. برادرم داوود، جزو روشنفکران مشهد بود و تئاتر کار می‌کرد. با چند نفر از روشنفکران مشهد که گرایش‌های سیاسی داشتند، گروه تئاتر پارت را درست کرد و من خیلی علاقه‌مند بودم به این گروه تئاتری بروم. در چنین جوی یک بچه دبیرستانی خودبه‌خود به ‌سمت سیاست کشیده می‌شود. از طرف دیگر من از درس‌ خواندن بدم می‌آمد چون فکر می‌کردم این درس‌ها اصلا به چه دردی می‌خورد. در دبیرستانی به نام «خسروی» درس می‌خواندم که آن زمان به «پلنگ‌خونه» مشهور بود.
مدیر دبیرستان می‌خواست من را اخراج کند، چون شر بودم و درس نمی‌خواندم. آن زمان در کلاس سوم دبیرستان در یکی از رشته‌های ریاضی، ادبی یا طبیعی باید معدل دوازده می‌آوردیم تا ادامه تحصیل بدهیم. معدل من دَه شد یعنی هیچ رشته‌ای نمی‌توانستم بروم. مدیرمان هم خوشحال شد که تو را از دبیرستان بیرون می‌کنم و از شرت خلاص می‌شوم. برادر من چون دبیر بود،‌ با یکی از دبیرها که از توده‌ای‌های سابق بود صحبت کرد و او به خاطر فعالیت‌های سیاسی برادرم دو نمره به درس ریاضی‌ام اضافه کرد که بتوانم در رشته ریاضی درس بخوانم. مدیر که مطلع شد گفت به این شرط قبول می‌کنم که از این دبیرستان بروی.
به طرف سیاست هل داده می‌شدم من هم قبول کردم، اما هر دبیرستانی که می‌خواستم بروم جا نبود. برادرم من را به دبیرستان علوی مشهد برد که برادرخوانده دبیرستان علوی تهران است. آن‌ها هم گرایش مجاهدین داشتند؛ بنابراین من وارد دبیرستانی شدم که گرایشات سیاسی داشت. از هر طرف به گذشته‌ام نگاه کنم می‌بینم جوری بوده که من به طرف سیاست هل داده می‌شدم. یک دوره در سخنرانی‌های علی شریعتی شرکت می‌کردم. دو نفر از همکلاسی‌های من همان زمان مخفی شدند و به چریک‌های فدایی پیوستند که هر دو نفرشان قبل و بعد از انقلاب کشته شدند. اما هیچ‌وقت ارتباط نزدیکی با مجاهدین نداشتم. گرایشم بیشتر به این‌ طرف بود. البته در دبیرستان با مفهوم چپ خیلی آشنا نبودم و فقط می‌دانستم که مخالف هستیم، مثل خیلی از انقلابیون ایران که وقتی از آن‌ها بپرسید چرا انقلاب کردید ‌نمی‌دانند. آن‌ها فقط شاه را نمی‌خواستند و معلوم نبود چه می‌خواستند. یک جامعه آرمانی در ذهن بود که نمونه‌اش شوروی بود. آن زمان فکر می‌کردیم آن‌جا واقعا بهشت است. بعدها که یک عده رفتند و برگشتند، فهمیدیم که آن‌جا چه قتلگاهی است و سانسور چقدر حیرت‌انگیز است. این‌ها را کم‌کم متوجه می‌شدیم. ولی این‌که گرایش سیاسی پیدا کردم به خاطر این بود که در مشهد بودم.
پدرم از قوم و خویش‌های هفت‌کچلون بود با پدرم رابطه خوبی داشتیم. او هم مثل سایر پدرهای آن زمان اصلا نمی‌دانست ما کلاس چندم هستیم؛ اما وقتی با برادرم تئاتری کار می‌کردیم که رنگ‌وبوی سیاسی داشت، حتما می‌آمد و تشویق‌مان می‌کرد. پشت صحنه می‌آمد و پشت سرمان می‌زد که یعنی گرفتم چه گفتید. چون آن زمان همه‌چیز با ایما و اشاره بود و مثل الان نبود که رک و راست حرف بزنیم. پدرم در هجده‌سالگی از کاشان به تهران می‌آید. تعدادی از اقوام پدری‌ام همه از کله‌پزهای بزرگ تهران بودند. پدرم با طیب رفیق بود و اهل زورخانه و در ضمن بزن‌بهادر هم بود. یک کله‌پزی در دروازه قزوین کنار شهرنو قرار داشت که متعلق به اقوام ما بود. جاهل‌مسلک‌های آن زمان صبح که بیرون می‌آمدند کله‌پاچه می‌خوردند و پول هم نمی‌دادند. حرفی هم اگر به آن‌ها می‌زدند شیشه‌ها را می‌شکستند. صاحب کله‌پزی به پدرم می‌گوید بیا و این‌جا را آرام کن!
پدرم به آن‌جا می‌رود و چند نفر از جاهل‌ها را به قول خودشان کاردکشی می‌کنند و آن‌جا آرام می‌شود. چند سال قبل طراحی صحنه فیلمی به نام «مهریه بی‌بی» از اصغر هاشمی را به عهده داشتم. قهوه‌خانه‌ای قدیمی لازم داشتند که پرده‌های نقاشی داشته باشد و شمشیر و سپر و کلاه‌خود به در و دیوارش آویزان باشد. طرف‌های مولوی این قهوه‌خانه را پیدا کردیم. اصغر هاشمی به صاحب قهوه‌خانه گفت قرار است فیلم‌برداری کنیم که قبول کرد. فردا که من رفتم گفتم: «وقتی قرار است فیلم‌برداری کنیم شما این‌جا نشسته‌اید و دوربین این‌جا است، پشت سر شما پرده‌ها دیده نمی‌شوند چون خیلی بالا هستند، کلاه‌خود و شمشیر و سپر هم خیلی بالا است.» گفت: «حالا چه‌کار کنیم؟»
گفتم: «باید این‌ها را پایین بیاوریم.» فحشی اساسی به من داد و پرتم کرد بیرون. گفتم: «تو می‌دانی من بچه چه کسی هستم؟» یکدفعه ساکت شد. گفتم: «بچه حسین تهرونی‌ام. از قوم و خویش‌های هفت‌کچلون بودند که الان هم چلوکبابی دارند.» به من گفت: «بنشین.» من را نشاند و رفت یک پیر خسته‌ای را آورد که سبیل‌های بلندی داشت و از بس سیگار کشیده بود سبیل‌هایش زرد شده بود. پیرمرد گفت: «تو بچه حسین تهرونی هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «بگو ببینم چه کسی بوده؟»
شروع کردم تعریف کردن که «یک حاج غلامی بود که صاحب کله‌پزی بود و... » گفت: «بسه»! رو کرد به صاحب قهوه‌خانه و گفت: «راست می‌گوید.» و بعد رفت. مثل فیلم‌های اسکورسیزی بود. صاحب قهوه‌خانه گفت: «خیلی خب حالا می‌گویی چه‌کار کنیم؟» گفتم: «این‌ها را بیاور پایین.» گفت: «نوکرتم هستم»! و چند نفر را صدا کرد و گفت: «به آقا رضا کمک کنید.» آخرش هم خیلی احترام گذاشت. پدر من این‌ تیپی بود. ولی مدل سیاسی بودن آن‌ها با مدل ما که درس ‌خواندیم فرق داشت. زمان قاجار لوطی‌ها یک محله را می‌چرخاندند و می‌گفتند این محله فلانی است و کسی جرأت نداشت در آن‌جا دزدی کند. این سنت همین‌طور ادامه داشت و پدر من متعلق به این دوره گذار بود. بعد هم که به مشهد آمده بود طبق قصه‌ای که تعریف می‌کنند، جاهل‌های مشهد باید اذن ورود می‌دادند. او با دو نفرشان که یکی‌شان غلامحسین پشمی و دیگری هم پرویز سرخه یا چیزی شبیه این بود، جلوی ساختمان چهارطبقه مشهد قرار دوئل می‌گذارند. آن زمان این اولین و تنها ساختمان چهارطبقه مشهد بود که قبل از انقلاب خرابش کردند و خیابانی باز کردند به نام دروازه طلایی یا خیابان خسروی. به‌ هر حال با این دو نفر دعوا می‌کند و یک نفر را با کارد می‌زند، با همان مدل خودشان که طرف نمیرد و فقط روده‌هایش بیرون می‌ریزد. نفر دوم هم قبول می‌کند که اذن ورود بدهند و می‌شود جزو بزن‌بهادرهای مشهد.
شروع به خواندن درس طلبگی نزد آقای ابطحی کرد
[برادرم داوود] اوایل به‌ طور کلی سیاسی بود، بعدا او هم به چریک‌ها گرایش پیدا کرد. آن دو نفر دوستی که گفتم مخفی شدند و عضو چریک‌ها بودند، درواقع عضو گروه تئاتر ما هم بودند و چند نفر دیگر از بچه‌ها هم بودند که سمپات‌ چریک‌ها بودند. زمانی که آن‌ها مخفی و عضو چریک‌ها شدند،‌ سال بعدش من دیپلم گرفتم و به تهران آمدم و دانشجو شدم. آن زمان کلاس چهارم دبیرستان بودم. آقای محمد بهشتی از هامبورگ به مشهد آمده بود و از مشهد به تهران آمد. در مشهد که شهر کویری است، زمان نوجوانی تابستان‌ها در حیاط می‌خوابیدیم و من همیشه به آسمان زل می‌زدم و فکر می‌کردم ته این کجاست.
از حیرتی که به من دست می‌داد که نمی‌توانم این عظمت را بفهمم، گریه‌ام می‌گرفت. این حیرت در من بود و دنبال این بودم که از کجا باید بفهمیم راز جهان چیست. همان زمان‌ برادرم داوود گرایش به‌شدت مذهبی پیدا کرده بود. پدر آقای ابطحی رئیس دفتر آقای خاتمی، در مشهد بود. آقای هاشمی‌نژاد و آقای طبسی از روحانیون بزرگ آن زمان در مشهد بودند. داوود برادر من این گرایش را پیدا کرده بود و با آقای ابطحی خیلی نزدیک شد. من به این دلیل به‌ سمت مذهب رفتم که شاید مذهب بتواند سؤالاتم را پاسخ بدهد. شروع به خواندن درس طلبگی نزد آقای ابطحی کردم. یک روز به من گفت خب فردا عمامه‌گذاری شما است. فکر کردم اگر عمامه بگذارم نه می‌توانم تئاتر و سینما بروم و نه موسیقی گوش کنم، اصلا نمی‌توانم دیگر بازی کنم. آن شب تقریبا تا صبح هرچه دعا بلد بودم خواندم.
دم صبح مقداری آرام شدم. فکر می‌کردم اگر این کار را نکنم، گناه بزرگی مرتکب شده‌ام. صبح که دلم آرام شد، به آقای ابطحی گفتم من عمامه نمی‌گذارم و دلایلم را گفتم که قبول کرد. از آن زمان از آن شکل سنتی‌اش کمی جدا شدم. برادر من هم از شکل سنتی کم‌کم جدا شده بود. بعد دکتر شریعتی آمد که حرف‌های به‌روز می‌زد و از جامعه‌شناسی صحبت می‌کرد و این‌ها را با هم قاطی کرده بود. با ایشان آشنا شدم و این زمانی بود که آقای بهشتی هم از هامبورگ به مشهد آمده بود. آن زمان من یک بچه حزب‌اللهی خیلی تنگ‌نظر بودم. همسر آقای بهشتی با روپوش و روسری بود. می‌گفتم این گناه است، مگر می‌شود یک نفر روحانی باشد و لباس روحانیت تنش باشد اما زنش روپوش و روسری بپوشد! به آقای بهشتی هم گفتم. یادم است آقای بهشتی دستش را پشت من گذاشت و گفت پسرم دنیا به همین سادگی نیست، پیچیدگی‌هایی در دنیا و دین هست، قرآن و تفاسیرش را باید خواند.
گفتم آقای بهشتی شما حرف از مستضعفین می‌زنید اما روی مبل می‌نشینید!
مدتی که آن‌جا بود هم دوستش داشتم، چون حرف‌های خیلی جالبی می‌زد که من از جاهای دیگری نشنیده بودم، و هم این موضع را با ایشان داشتم. به تهران که رفت، خانه‌اش در قیطریه بود. شماره تلفنی به من داد و گفت اگر به تهران آمدی به من سر بزن. زمانی به تهران آمدم که شریعتی حسینیه ارشاد را با سخنرانی‌هایش قرق کرده بود. نزد دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد رفتم و همان زمان هم به خانه آقای بهشتی رفتم. یک آپارتمان خیلی معمولی داشت. چند تا مبل و یک یخچال در هال بود و خودش از یخچال چیزهایی آورد که پذیرایی کند. آن‌جا گفتم: «آقای بهشتی شما حرف از مستضعفین می‌زنید اما روی مبل می‌نشینید و یخچال‌تان هم که ماشاالله پر است و بوی عطر هم که می‌دهید!» همه این‌ها آن زمان به‌ لحاظ انقلابی‌گری گناه بود. گفت: «پسرم اگر ما مشق فقر کنیم و روزی به حکومت برسیم همه را فقیر می‌کنیم، ولی اگر مشق رفاه کنیم سعی می‌کنیم همه در رفاه باشند.» من این را آن موقع نفهمیدم، بعدا متوجه شدم. به‌ هر حال فضا جوری بود که انقلابیون نباید مظاهر رفاه نسبی داشته باشند.
زمان انقلاب یک‌سری بچه‌های کنفدراسیون به ایران آمدند، بچه‌هایی از اتحادیه کمونیست‌ها بودند که خانواده‌های پولداری داشتند. یک نفرشان برای ما که خودمان آن زمان چپ دوآتشه بودیم کاریکاتور شده بود چون در خانه پدرش، چادر انفرادی زده بود و در چادر می‌خوابید و سرش را روی آجر می‌گذاشت تا ارتباطش با توده‌ها و فقرا و ضعفا قطع نشود. به تهران که آمدم با آقای شریعتی دوست شدم و نزد ایشان و آقای بهشتی می‌رفتم. آن زمان نقاشی‌ام خوب بود. دکتر شریعتی کارگاه‌هایی برگزار می‌کرد که بچه‌ها آن‌جا نقاشی کنند. کاغذ و مدادرنگی و ماژیک و آبرنگ هم در اختیار همه می‌گذاشت که نقاشی کنند. من هم یکی از کسانی بودم که به بچه‌ها نقاشی یاد می‌دادم. مدام در گوش من می‌گفت رضا رنگ سرخ یادت نره! من هم رنگ سرخ توی کله بچه‌ها می‌کردم.
به شریعتی گفتم: «مگر بخشی از این حرف‌هایی که می‌زنید از مارکسیسم نمی‌آید؟» گفت: «چرا»
همان زمان نمایشی به نام «سربداران» در حسینیه ارشاد اجرا شد که آقای محمدعلی نجفی کارگردانش بود. آن‌ها با آقای بهشتی و میرحسین موسوی گروهی داشتند که بعدا هم یک فیلم ساختند که آقای قریبیان در آن بازی کرده بود. یادم است که پوستر نمایش «سربداران» را من کشیدم که یک حلقه طناب دار و وسطش یک لکه خون قرمز بود. همه این‌ها نشانه‌های انقلابی‌گری بود. سال اول دانشگاه بودم و به دانشکده هنرهای زیبا می‌رفتم. درواقع در کنکور رشته تئاتر و هنر قبول شده بودم، بنابراین هم می‌توانستم به دانشکده هنرهای دراماتیک بروم و هم به دانشگاه تهران. محیط دانشگاه هنرهای دراماتیک کوچک و بسته بود، دانشگاه تهران ولی محیط بازی داشت و به آن‌جا رفتم. همیشه رگه‌ای در من بود که تحمل جای تنگ را نداشتم و می‌خواستم به مرحله بعدی بروم و ببینم چه می‌شود. سال اول به دانشگاه تهران رفتم و به حسینیه ارشاد هم می‌رفتم. یک روز به آقای شریعتی گفتم: «مگر بخشی از این حرف‌هایی که می‌زنید از مارکسیسم نمی‌آید؟» گفت: «چرا.» گفتم: «از همان کتاب‌های مارکسیستی‌ بدهید من هم بخوانم.» قبول کرد. آن کتاب‌ها آن زمان حکم زندان داشت، یعنی اگر دستت بود چند سال به زندان می‌افتادی. دست‌نویس کتاب «اصول مقدماتی فلسفه» نوشته ژرژ پولیتزر را برایم آورد و این کتاب بعدتر در اوایل انقلاب به‌ صورت جلد سفید چاپ شد و دست همه بود. قطر دست‌نویس کتاب به‌ اندازه دو بند انگشت بود. لبه‌هایش هم برگشته بود از بس آن را خوانده بودند. البته الان اگر آن کتاب را نگاه کنیم خیلی از مباحثش سطحی به نظر خواهد رسید ولی آن زمان برای دانشجوی سال اول یا چپ‌های آن زمان، مثل کتاب مقدس‌شان بود. سال اول در کوی دانشگاه زندگی می‌کردم و آن کتاب را که گرفتم می‌بلعیدم. بعد به آقای شریعتی گفتم تمام حرف‌هایی که شما می‌زنید اصلش را اینجا نوشته، چرا من باید یک چیز التقاطی را گوش کنم؟ گفت تو آزاد هستی هر کاری دوست داری بکنی.
دربه‌در دنبال گرایشات چپ می‌گشتم کتاب را به ایشان پس دادم و گفتم: «خداحافظ! »به این صورت از شریعتی جدا شدم و دربه‌در دنبال گرایشات چپ می‌گشتم که کجا هستند و چه می‌کنند. با چند نفر از دوستانی که چریک‌ بودند ارتباط گرفتم و طرفدار چریک‌های فدایی شدم. در دبیرستان به‌ لحاظ عاطفی با آن‌ها ارتباط داشتم، حالا دیگر به‌ لحاظ ایدئولوژی هم حرف‌های‌شان را می‌بلعیدم. در همان دوران هم سه بار به زندان افتادم و البته از همین زندان‌های دانشجویی بود. گارد دانشگاه یکدفعه وسط دانشگاه می‌ریخت و حلقه می‌زد و همه را جمع می‌کرد و از بین‌شان چند نفر را گلچین می‌کرد و می‌برد. یا دور کوی دانشگاه را محاصره می‌کردند که کسی نتواند فرار کند و اتاق‌ها را می‌گشتند و اگر چیزی پیدا می‌کردند دستگیر می‌کردند.
در کوی دانشگاه که این کتاب را داشتم، یک شب یکی از هم‌اتاقی‌هایم را گرفتند، چون از اتاق فرار کرده بود. من فرصت نکردم از اتاق فرار کنم، وقتی رسیدند من در راهرو بودم و داخل اتاقم چپیدم. آمدند اتاق را گشتند و «اصول مقدماتی فلسفه» را پیدا کردند. گفتند: «این چیست؟» من هم مانده بودم چه بگویم، گفتم: «جزوه فلسفه است.» گفتند: «پس چرا این‌قدر کهنه است؟» گفتم: «ما هنرهای زیبایی هستیم، درس که نمی‌خوانیم از سال قبلی‌ها جزوه را می‌خریم.» کتاب را پرت کرد و من نفس راحتی کشیدم. یک کتاب داشتم که اشعار فلسطینی به زبان عربی بود و من به‌ خاطر طرح‌های انقلابی‌اش کتاب را نگه داشته بودم چون کار نقاشی هم می‌کردم. آن را هم پیدا کردند، گفتند: «تو طرفدار فلسطین هستی؟» گفتم: «فلسطین چیست؟» گفتند: «یعنی نمی‌دانی فلسطین چیست؟»
گفتم: «می‌دانم یک کشور است، ولی این‌ها عرب هستند.» گفت: «پس چرا این کتاب را داری؟» گفتم: «چون ما در رشته نمایش طراحی لباس می‌کنیم از همه کشورها یک دوره تمرین می‌کنیم و الان موقع عرب‌ها است.» این کتاب را هم رها کرد و خیالم راحت شد. این نکته را هم اضافه کنم که وقتی به تهران رسیدم، از یک طرف با دکتر شریعتی ارتباط داشتم و به خانه آقای بهشتی می‌رفتم و از طرف دیگر دنبال گروه تئاتر سعید سلطانپور بودم که با آن‌ها کار کنم. پیدای‌شان کردم و گفتم من از مشهد آمدم، دانشجوی سال اول هستم و می‌خواهم با شما کار کنم. چند نفر آشنا هم داشتیم. ضمنا وقتی به تهران رسیدم به مطب آقای ساعدی رفتم که خیلی انسان شریفی بود. تصور کنید یک بچه دبیرستانی یا سال اول دانشگاه را چه کسی تحویل می‌گیرد؟ ولی او واقعا تحویل می‌گرفت، با ما حرف می‌زد و احساس شخصیت به ما دست می‌داد. گروه سعید سلطانپور آن زمان نمایش «چهره‌های سیمون ماشار» برشت را تمرین می‌کردند.
گفتند: «چی بلدی؟» گفتم: «طراحی لباس و طراحی صحنه، بازی هم می‌کنم.» چون این کارها را در گروه برادرم در مشهد انجام داده بودم. گفتند برای طراحی لباس یک‌سری اتود بزن که انجام دادم و قبول کردند و طراح لباس تئاتر «چهره‌های سیمون ماشار» شدم و نقش کوچک هم بازی کردم که در دانشکده هنرهای زیبا اجرا شد. بعد از آن می‌خواستند نمایش «خرده‌بورژواها» نوشته ماکسیم گورکی را تمرین کنند که آن‌جا نقش بلندتری داشتم. خانه‌ای در یکی از انشعابات بین خیابان شیخ هادی و ولیعصر گرفته بودند و آن‌جا نمایش را تمرین می‌کردیم. گاهی از صبح به آن‌جا می‌رفتم تا بعدازظهر که تمرین شروع می‌شد. یک‌ روز صبح زنگ زدم دیدم یک نفر در را باز کرده که نمی‌شناختمش. یقه‌ام را گرفت و کشید داخل، دیدم یک یوزی هم به گردنش است. فهمیدم چه خبر است.
گفت: «برو داخل اتاق.» دیدم شش - هفت تا از بچه‌های دیگر هم داخل اتاق نشسته‌اند و تا ساعت سه که بچه‌ها قرار بود بیایند هرکسی که می‌آمد داخل اتاق می‌فرستادند تا این‌که همه را جمع کردند و به سوم اسفند فرستادند. تا مدت‌ها در آن خانه بودند و هرکس به آن خانه می‌آمد می‌گرفتند. از هرکس می‌پرسیدیم تو را برای چه گرفتند، می‌گفت من تا زنگ زدم در را باز کردند و گرفتند. اسم این‌ها را گروه «زنگالو» گذاشته بودم. من را به اتاق بازجویی بردند. کت‌مان را روی سرمان می‌انداختند و یک برگه می‌گذاشتند که بنویس. از زیر کت می‌شد دید که چند نفر نشسته‌اند. نوشته بود: «سمپات چه گروهی هستید؟» من نوشتم: «سمپاتیک یا آنتی‌پاتیک بودن دو تا از تیپ‌های نمایشی یونان باستان هستند...» و همین‌طور می‌نوشتم و داشتم وارد صفحه سوم می‌شدم که بازجو گفت: «ببینم داری چه می‌نویسی؟»
تعجب کرده بودند که یک نفر پیدا شده که دارد همه‌چیز را می‌نویسد! بازجو یک پس‌گردنی اساسی و یک لگد به من زد و گفت: «مرتیکه من می‌گویم سمپات چه گروهی بودی و تو درس تئاتر به من می‌دهی؟ بنویس سمپات چه گروهی بودی.» گفتم: «چشم.» نوشتم در نمایش «خرده‌بورژواها» نقش من سمپاتیک بود و شروع کردم درباره نقش توضیح دادن، وقتی دید دارم صفحه دوم را می‌نویسم گفت: «بده ببینم.» نوشته‌هایم را خواند و گفت: «من را دست انداخته‌ای؟ کاری می‌کنم تا سر عقل بیایی» و گفت این را بردارید ببرید. آن زمان یک آقای حسینی بود که شکنجه‌گر ساواک بود، مثل شیرعلی قصاب غول‌پیکر بود.
وقتی دستت را می‌گرفت می‌فهمیدی که باید بروی و یک کیسه‌کشی بشوی. از قبل درباره‌اش شنیده بودم. چند بار من را برد و آورد اما من همان‌طور ادامه می‌دادم، تا این‌که کم‌کم دست از سر من برداشتند و به سلول انداختند. در زندان فلکه که الان تبدیل به موزه شده، یک فلکه بود و یک‌سری راهرو منشعب می‌شد که سلول‌ها در راهرو بودند. در یکی از سلول‌ها بودم که یکدفعه در باز شد و جنازه‌ای را داخل پرت کردند که پر از خون بود و به‌سختی نفس می‌کشید. یک نفر را به قصد کشت شکنجه کرده و به سلول انداخته بودند، برای این‌که هم او زجر بکشد و هم من روحیه‌ام را از دست بدهم. اسمش اکبر میرجانی بود که بعدا با هم خیلی دوست شدیم و الان در لندن است... به چریک‌های فدایی کمک‌های مالی می‌کرد. آن زمان مثلا بیست هزار تومان ماهانه کمک می‌کرد. خانواده ثروتمندی داشت و خودش هم معمار بود. من گاهی حرف‌هایی می‌زدم که می‌خندید و بعد می‌گفت بس است دیگر، تمام بدنم درد می‌کند نمی‌توانم بخندم. صدای بازجویم را تقلید می‌کردم و جوک‌هایی هم می‌ساختم. صبح به صبح آقای میرجانی را برای پانسمان می‌بردند و برمی‌گرداندند. به سرباز گفتم: «من می‌توانم ایشان را تا بهداری ببرم و برگردانم؟» یک هواخوری هم بود. اجازه دادند. آقای میرجانی را کول می‌کردم می‌بردم، کارهای بهداری را که انجام می‌دادند من هم همان‌جا می‌نشستم و بعد برمی‌گشتیم.
خیلی با هم دوست شده بودیم. دو تا بازجو بودند که یکی تهرانی بود و اسم دیگری را یادم نیست. من ادای این دو نفر را درمی‌آوردم. چون آقای میرجانی هم گیر آن دو نفر افتاده بود. یک‌بار که منتظر نشسته بودم، یک نفر پس گردنم زد و گفت: «بلند شو» فهمیدم یکی از آن دو بازجو است. من را به اتاقی برد و گفت: «برو آن ته بنشین رو به دیوار و تکان نخور»، من هم رفتم نشستم. بازجوی دوم را آورد و گفت: «همین است که ادای ما را درمی‌آورد.» گفتم: «من غلط بکنم، چرا باید ادای شما را دربیاورم.» گفت: «خفه‌شو، من شب‌ها می‌آیم پشت سلول‌ها و گوش می‌دهم که چه چیزهایی می‌گویید. تو کلی ادای ما دو تا را درمی‌آوری»، یک پس‌گردنی دیگر زد و گفت: «ادای ما را دربیاور.» گفتم: «چشم»! ادای‌شان را که درآوردم شروع کردند به خندیدن.
چهره بازجویم را شناختم یک نفرشان گفت: «من کار دارم و رفت»، دیگری هم لگدی زد و گفت: «بلند شو برو.» بعد هم رفتم میرجانی را کول کردم و آوردم. مانده بودند به من چه بگویند. وقتی دیدند خبری نیست و یک دانشجوی هنرهای زیبایی هستم، من را به سلول عمومی بردند که آن‌جا دوازده نفر از بچه‌های تئاتر بودیم. مدتی آن‌جا بودیم تا این‌که یک بازجویی من را با چشم باز برد و گفت: «کتت را از روی سرت بردار.» فکر کرده بودند من خطری ندارم و کاره‌ای نیستم. شروع به صحبت کرد و منظورش این بود که «ببین در سلول این‌ها چه می‌گویند و بیا به من بگو.» دیدم او را می‌شناسم و مدام فکر می‌کردم که کیست. گفتم: «امکان دارد یک سیگار به من بدهید؟» یک سیگار وینستون داد کشیدم. گفتم: «من شما را می‌شناسم.» این را که گفتم اصلا نبضش خوابید. گفت: «نه.» گفتم: «شما مشهدی هستید.» یادم آمد سه کوچه پایین‌تر از ما زندگی می‌کرد.
بعد که دید سیر تا پیاز را با جزئیات می‌گویم گفت: «اصلا برای همین تو را آورده‌ام، چون هم فهمیدم مشهدی هستی، حالا ببین کسی در سلول چیزی می‌گوید، بیا به من بگو، برای خودت هم بهتر است و زودتر از این‌جا خلاص می‌شوی»! گفتم: «قبول، ولی این‌ها همه سیگاری هستند. هر روز فقط یک سیگار می‌دهید و تا فردا صبح واقعا زجرآور است، اگر امکان دارد یک پاکت سیگار به من بدهید برای بچه‌ها ببرم.» گفت: «به شرطی که خبر بیاوری، هر وقت هم خواستی من را صدا بزنی در بزن، دریچه را که باز کردند بگو بازجویم را می‌خواهم.» گفتم: «چشم»! بسته سیگار را گرفتم و یک سیگارپارتی راه افتاد. سیگار که تمام شد، بعد از ناهار گفتیم اگر یک سیگار بود چقدر می‌چسبید. گفتم امتحان کنم. در زدم و گفتم: م«ی‌خواهم با بازجویم صحبت کنم.» بیرون رفتم، گفت: «چه شد؟»
گفتم: «تا الان که گوش کردم اینها یک‌سری خاطرات از بچگی و خانواده‌های‌شان تعریف می‌کنند و یکی دو تا خاطره برایش تعریف کردم.» گفت: «نه، منظورم این‌ها نیست.» گفتم: «پس چه؟» گفت: «مثلا ببین چه کسی، سمپات چه گروهی است.» گفتم: «من که این‌ها را نوشته‌ام، آن‌ها مثل من بازیگر نیستند. من بازیگرم، آن‌ها سمپات نیستند.» گفت: «حالا برای چه آمده‌ای؟» گفتم: «یک پاکت سیگار بدهید بچه‌ها بعد از ناهار سیگاری بکشند.» گفت: «خوب است، سیگار که می‌کشند به حرف می‌آیند.» سیگار را گرفتم و باز هم سیگارپارتی شروع شد، اما شب که شد در زدم گفتند بازجویت نیست. دو سه روز مدام می‌رفتم و سیگار می‌گرفتم می‌آوردم. روز سوم چهارم گفت: «تو مفت‌ مفت سیگار داخل سلول می‌بری.» گفتم: «چرا مفت؟ شما گفتید مشهدی هستی، ما هم که رفیق هستیم، رفاقت به چه درد می‌خورد»! دوباره کتک خوردم و پرتم کرد به سلول و بازجویم عوض شد.
یادم است که روز بیست‌ویکم یا نوزدهم ماه رمضان بود که آزادم کردند. موهای چند نفر را کوتاه کرده بودند. گفتم: «موهای من را نمی‌زنید؟» گفتند تو مثل این‌که تنت خیلی می‌خارد. موهای من را هم زدند. می‌خواستم وقتی از زندان بیرون می‌روم در دانشگاه معلوم باشد که از زندان آمده‌ام. هم برای من یک ژستی بود و هم پرچمی بود ضد حکومت. بیرون که رفتم دوست داشتم یک چایی بخورم. همه‌جا تعطیل بود. کنار همین روزنامه «کیهانِ» فعلی در کوچه روبه‌روییش قهوه‌خانه‌ای بود، رفتم و چای خوردم. یک سیگار هم از همان قهوه‌چی گرفتم کشیدم و بعد به دانشگاه رفتم. یک‌بار هم یادم است موقع برگشتن از کوه خسته و مرده بودم، یکی از دوستانم رضا سرهنگی که فوت شده، خانه‌اش در شریعتی کنار قصر نور بود، خداحافظی کرد و من هم تنهایی می‌آمدم که یک ماشین ساواک ایستاد و مرا به یکی از خانه‌های امن برد.
من از شریعتی یاد گرفته بودم که گفته بود هر وقت شما را دستگیر می‌کنند، می‌گویند بنشین الان می‌آییم، اما حدود یکی دو ساعت اجازه می‌دهند که تنها باشید، در آن مدت به کارهای خودتان فکر می‌کنید و هر چیزی که یادتان نیست یادتان می‌آید، بعدا با دو تا سیلی دو تا از آن کارها را می‌گویید، پس بهتر است وقتی دستگیرتان کردند و گفتند بنشینید تا بیاییم بخوابید. من هم واقعا خسته بودم، وقتی گفت بنشین تا بیایم خوابیدم. وقتی که برگشت با کتک بیدارم کرد و گفت: «می‌خوابی؟!» گفتم: «کوه بودم، خسته‌ام.» گفت: «پس بنشین تا بیایم.» وقتی رفت کلی تلاش کردم تا دوباره خوابیدم. وقتی برگشت گفت: «تو دانشجوی چه رشته‌ای هستی؟» گفتم: «هنرهای زیبا.» گفت: «خب زودتر می‌گفتی. من هم به دانشکده هنرهای زیبا می‌آیم، بعضی وقت‌ها که آمدم با هم چای بخوریم، آن‌جا هم اگر خبری شد بگو.» گفتم: «مثلا چه خبری؟» گفت: «حالا می‌آیم صحبت می‌کنیم.» به بچه‌های انجمن‌های اسلامی و بچه‌های چپ، گفتم فردی با این مشخصات و قیافه ساواکی است.
در دانشگاه کم‌کم با چریک‌های فدایی زاویه پیدا کردم طرحی هم از او کشیدم. هفته بعد که آمد، یک کیسه گونی روی سرش کشیدند و تا جایی که می‌خورد زدندش، دیگر هم دانشگاه نیامد. در دانشگاه من کم‌کم با چریک‌های فدایی زاویه پیدا کردم، از این جهت که فکر می‌کردم چند نفر از کسانی را که مخفی شده‌اند می‌شناسم و همه‌شان بچه‌های درجه‌یکی هستند، بچه‌های خوب و پاک که اهل دروغ و دزدی و بی‌شرفی نیستند. خب حالا این‌ها قرار است عده‌ای را ترور کنند. بعدش چه می‌شود؟ ساواک قوی‌تر می‌شود. آن زمان نحله‌های فکری مختلفی در دانشگاه وجود داشت که یک عده با حرف‌های من خیلی مخالف و برخی هم موافق بودند. یک‌سری از موافق‌ها توده‌ای‌ها بودند. دیدم خب ته توده‌ای‌ها که شوروی می‌شود و آن‌جا که بهشت نیست و من نمی‌توانم با این‌ها باشم. چیز دیگری وجود نداشت و اگر گرایش چپ داشتی یا باید چریک می‌بودی یا توده‌ای. سال سوم دانشگاه که بودم به هیچ‌کدام از این‌ها اعتقادی نداشتم.
گرایش من هم گرایش پیکار شد سال 1355 لیسانسم را گرفتم و به سربازی رفتم. زمانی که سربازی‌ام تمام شد همزمان با موقعی بود که آقای خمینی گفته بود پادگان‌ها را ترک کنید، من هم از خدا خواسته پادگان را ترک کردم. در خیابان یکی از دوستان چریک فدایی‌ام را دیدم که حالا هیکلی داشت و قلدر شده بود. نامش حسین بود و اسم دوست دیگرم هم حسین بود که هر دو چریک شده بودند. ظاهراً یکی از آن‌ها در ماجرای خاک سفید بوده، ولی برادرش می‌گفت کنار سینما آسیا سیانور خورده و مرده بود. او حتی با اسلحه‌اش به دانشکده ما هم می‌آمد. از حسین دیگر خبر نداشتم تا این‌که یکدفعه در خیابان دیدمش. خیلی با عشق آمد که سلام کند. گفتم: «تو واقعا هنوز چریک هستی؟» آن زمان دیگر مطمئن بودم که چریک بودن ایده درستی نیست. گفت: «نه رفیق، دیگر چریک نیستم. من خط‌ سه‌ای هستم.» گفتم: «خط سه چیست؟» برایم توضیح داد که گرایش خط سه کسانی هستند که اردوگاه‌های مارکسیستی مثل چین و شوروی و آلبانی را قبول ندارند و معتقدند که مبانی مارکسیسم دومرتبه باید بازخوانی شود و مارکسیسم نابی را مطرح کنند. آن‌ها می‌گفتند تقصیر مارکسیسم نیست و تقصیر ما است که مارکسیست بدی بودیم. خب وقتی می‌گوید تقصیر ما است من می‌گویم پس لنین کجا بوده؟ در شوروی بوده، پس یعنی حرف‌های لنین اشتباه بوده؟ می‌گفتند بله او یک چیزهایی داشته که کار به آن‌جا رسیده. یکی از اردوگاه‌ها هم کوبا بود که مستقیما از شوروی تغذیه می‌شد. آن‌ها هیچ‌کدام را دوست نداشتند. می‌گفت ما دنبال یک مارکسیسم ناب هستیم. با هم حرف زدیم و در آن اوضاع و احوال حرف‌هایش به دل من نشست. تمام اردوگاه‌ها سرانجام‌شان به جایی رسیده بود که حرف مارکس نبوده است. کمی که بیشتر با هم رفت‌وآمد کردیم دیدم آن‌ها گروه پیکار هستند و در مشهد هم پیکاری‌ها کم‌کم شکل گرفتند. گرایش من هم گرایش پیکار شد به خاطر این‌که هیچ اردوگاهی را قبول نداشتم. با یکی از دوستان دیگرم که الان در آلمان است به‌اضافه داوود، پیکاری‌های مشهد شدیم. حسین سلیم هم بود که اعدام شد. او از شاگردان داوود بود و داوود هم گرایش به پیکار پیدا کرده بود. درواقع کل گروه تئاتری ما که قبل از انقلاب چپ بود بعدا از گرایش‌های مختلفی در آن پیدا شد. هرکس به یک سمت رفت و عده بیشتری هم پیکاری بودند.
سلطانپور یک تیپ شورشی بود آن زمان‌ ما استادی داشتیم به نام دکتر ممنون که هنوز هم در قید حیات است و قرار است بزرگداشتی برای او از طرف آقای علی دهباشی گرفته شود. من در دانشگاه ایشان را خیلی اذیت می‌کردم. جزو استادانی بود که تحملش خیلی بالا بود. با این‌که ما اذیتش می‌کردیم، اما باز هم کاری به کارمان نداشت و مدارا می‌کرد. من مدارا را از او آموختم. سال گذشته به من گفت من از سال‌های قبل از انقلاب استاد هنرهای زیبا بودم و در کل تاریخ هنرهای زیبا دو نفر بودند که از پسشان برنمی‌آمدیم که یکی تو بودی و دیگری سعید سلطانپور. گفت: «هر بار تو را می‌دیدم یاد سعید سلطانپور می‌افتادم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون هیچ‌چیز را قبول نداشتی.» سلطانپور یک تیپ شورشی بود. این شورشی‌ بودنش در تمام روابطش هم وجود داشت. ازجمله جزوه‌ای نوشته بود به نام «نوعی از هنر، نوعی از اندیشه» که حتما این روزها می‌توان آن را پیدا کرد. در آن‌جا تقریبا تمام گرایشات تئاتری آن موقع را کوبیده بود و رد کرده بود. نوشته بود که همه سازش‌کارند و بورژوا و بدند و تنها گرایشی در تئاتر که خوب است گرایشی است که خودش دارد. من هم در آن دوره خیلی داغ بودم. اگر آن جزوه را پیدا کنید و بخوانید مشخص می‌کند سعید سلطانپور کیست. ما سال اول دانشکده با هم کار می‌کردیم. بعد از نمایش «خرده‌بورژواها» آن گروه از هم پاشید. از اعضای آن گروه آقای محسن یلفانی بود که الان در پاریس است، آقای رحمانی‌نژاد که الان آمریکا است و خود سعید هم بود، و این سه چهره مهم بودند. یکی دیگر از آن دوستان من خانمی است که در ایران زندگی می‌کند و چند نفر دیگرشان هم نمی‌دانم که در ایران زندگی می‌کنند یا نه.
ما با هم خیلی دوست و نزدیک شده بودیم، حتی بعد از این‌که آن نمایش را نتوانستیم اجرا کنیم دوستی ما همچنان ادامه داشت. سال آخر دانشگاه با سیروس شاملو و یکی دیگر از دوستان‌مان تصمیم گرفتیم یک گروه تئاتر خیابانی راه بیندازیم. آن زمان گروه تئاتر خیابانی وجود نداشت یا اگر بود قبل از ما بود و اطلاع نداشتیم. من و سیروس در دانشکده زمان‌هایی که سر کلاس‌های بازیگری قرار بود اتود کار کنیم، خیلی با هم جور بودیم و اتود کار می‌کردیم. حتی همان سال‌ها یک نمایش کار کردیم به نام «استثناء و قاعده» از برشت که باعث شد در و پنجره تالار مولوی از هجوم تماشاگر بشکند. به‌ هر حال من و سیروس خواستیم نمایش خیابانی درست کنیم. به تالار مولوی رفتیم و از انبار لباس و وسایل آن‌جا یک کوله‌پشتی، یک کلاه‌گیس زنانه آبی، چند تکه پارچه و لباس و بلندگوی دستی برداشتیم.
به لابی تئاتر شهر رفتیم و شروع به تمرین کردیم و فکر می‌کردیم که چه نمایشی را کار کنیم. در نهایت تصمیم گرفتیم نمایشی در مورد افسر عالی‌رتبه ارتش بازی کنیم و اسمش شد «یک روز از زندگی یک افسر عالی‌رتبه ارتش». دو نفری بازی می‌کردیم، یکی از دوستان‌مان را هم بعد آوردیم و نمایش سه نفری شد. نمایش هم خیلی خنده‌دار بود و هم حرف‌های سیاسی داشت. بعد گفتیم اولین‌بار کجا اجرا کنیم. شنیدیم در دانشکده علم و صنعت، چریک‌های فدایی میتینگ دارند و گفتیم برویم در میتینگ آن‌ها اجرا کنیم. به آن‌جا که رفتیم کسانی که دم در بودند گفتند شما؟ گفتیم از بچه‌های خودتان هستیم. گفتند از کجا آمده‌اید؟ گفتیم از ستاد آمده‌ایم، ستادشان هم طرف‌های پارک لاله بود. این را گفتیم که وارد شویم وگرنه این‌طور نبود. به‌ هر حال اجازه دادند وارد شویم. رفتیم روی صحنه و نمایش‌مان را اجرا کردیم. اما هرچه جلوتر می‌رفتیم می‌دیدیم هیچ‌کس نمی‌خندد. اگر هم کسی به آن نمایش نمی‌خندید دیگر اصلا معنی نداشت. یادم است آن‌قدر من و سیروس به هم نگاه کردیم و تکه‌های مختلف پراندیم تا یک نفر خندید. تا صدای خنده شنیدیم همان را ادامه دادیم و خنده گسترش پیدا کرد و همه خندیدند. وقتی که همه خندیدند ما هم حال‌مان جا آمده بود و همین‌طور کلمات را اضافه می‌کردیم. نمایش اصلی ده دقیقه بود و آن‌جا بیست‌وپنج دقیقه شد. وقتی نمایش تمام شد، گفتند امکان دارد در محله و ستاد ما هم اجرا کنید؟ تک‌تک آدرس‌ها را نوشتیم و می‌رفتیم اجرا می‌کردیم.
کنار پیاده‌رو و پارک‌ شهر و پارک دانشجو اجرا کردیم درنهایت شدیم یک گروه دوره‌گرد. بعد دیدیم خب پولی که نداریم، باید چه کار کنیم؟ کلاه می‌چرخاندیم. حتی کنار پیاده‌رو و پارک‌ شهر و پارک دانشجو اجرا کردیم. یک‌بار در پارک شهر اجرا کردیم و این زمانی بود که کمیته‌ها شکل گرفته بودند. ما را به کمیته خیابان بهشت بردند تا ببینند ما که هستیم و وابسته به کدام گروهیم. من شروع کردم ادای همه‌شان را درآوردن و آنها می‌خندیدند. در نهایت ما را آزاد کردند. چند باری هم که دیدیمشان، اجازه می‌دادند کار کنیم. ولی بارها ما را گرفتند و آزاد کردند. تا روزی رسید که سیروس می‌خواست از ایران برود. من به مشهد رفتم و با بچه‌های مشهد یک گروه تئاتر خیابانی درست کردیم. داوود در اواخر رژیم گذشته و در ایامی نزدیک به انقلاب، تئاتری به تهران آورده بود که در مدرسه کمال‌الملک اجرا کردیم و همه روشنفکران تهران آمده بودند و خیلی از آن استقبال شد. اسم نمایش بود «چگونه بیست ماهی بین دَه نفر تقسیم می‌شود؟». کار این نمایش گرفت و بعد نمایش دیگری هم به تهران آورد.
[...] چندین بار هم به کارخانه‌ها رفتیم، به شورای کارخانه می‌گفتیم مسئله‌تان چیست و یک نمایش در همان باره اجرا می‌کردیم. یکی از نمایش‌های‌مان در یکی از این کارخانه‌ها از همه جالب‌تر بود. در کارخانه‌ای در جاده کرج، رئیس کارخانه یک جوان چهل‌ساله و خوش‌تیپ بود. برای کارگرها نمایشی اجرا کردیم در مورد چهل ساعت کار در هفته که شعار چپ‌های آن زمان بود. بعد از نمایش ما را به دفتر برد که چای بخوریم. گفت: «می‌دانید که الان ضد سرمایه‌داری کار می‌کنید؟» گفتیم: «بله.» گفت: «یعنی من سرمایه‌دارم؟» گفتیم: «بله، ولی سرمایه‌دار خوبی هستی.» گفت: «اگر سرمایه‌داری نباشد کار هم وجود ندارد، ته چیزی که شما می‌گویید می‌شود مثل شوروی؛ همه‌چیز در دست دولت و کارخانه‌های دولتی هم ورشکسته می‌شود.» آن موقع فکر کردیم چه مزخرفاتی می‌گوید. بعدها متوجه شدیم چقدر درست می‌گفت. گفت به هر حال من چون خودم مثل شما بودم شما را می‌فهمم ولی این نظر من است. از بچه‌های کنفدراسیون بود.
بگذارید بگویم پیکار چطور شکل گرفت اجازه دهید... درباره این‌که پیکار چطور شکل گرفت بگویم. از حسین سلیمی پرسیدم: «چطور عضو پیکار شدی؟» حسین خیلی آدم یکدنده‌ای بود. اشاره کردم که حسین دیگری هم بود که سیانورش را خورده بود. این دو با هم رفیق بودند ولی به محض ورود به سازمان این دو را از هم جدا کرده بودند و هر کدام در یک گروه و شاخه بودند. او تعریف می‌کرد که یک روز گفته بودند یکی از افراد رویزیونیست شده و این برای تشکیلات ما خطرناک است، باید بروی و او را تصفیه کنی. حسین هم با اسلحه می‌رود که کار را انجام دهد اما وقتی می‌رسد متوجه می‌شود این دوستش حسین است و دو نفری با هم مخفی شدند. حسین در خانه یک گدایی زندگی می‌کرده و چون در قرنطینه گذاشته بودنش غذا نداشته. حتی چند بار مجبور شده بود گوشت گربه بخورد. حسین به دوستش می‌گوید می‌دانم تو آمده‌ای من را تصفیه کنی و قبول هم دارم چون ما وارد یک سازمان نظامی شده‌ایم، اما اگر ممکن است فقط به خاطر رفاقت‌مان یکی دو روز فرصت بده تا با هم حرف بزنیم و من توضیح بدهم چرا این‌طور فکر می‌کنم. رفیق دیگر می‌پذیرد، او درباره این صحبت می‌کند که مشی چریکی سرانجامی ندارد و ما باید مبارزه سندیکالیستی بکنیم تا بتوانیم توده‌ها را سازمان بدهیم. تئوری موتور کوچک، موتور بزرگ را روشن می‌کند، نهایتا جریان سیاهکل شد که درواقع موتور بزرگی را روشن نکرد. این دو نفر با هم بحث می‌کنند و حسین دوم حرف‌های دوستش را قبول می‌کند و دوتایی با هم مخفی می‌شوند، چون هم ساواک دنبال‌شان بود و هم سازمان چریک‌های فدایی. در زمان مخفی‌شدن‌شان با تعدادی از اعضای مجاهدین خلق آشنا می‌شوند که آن‌ها هم از مجاهدین بریدند و مخفی هستند. این چند نفر همدیگر را پیدا می‌کنند و پیکار را تشکیل می‌دهند. درواقع خط سوم می‌شوند که نه حزب توده است که به کشورهای سانترال وابسته باشد و نه چریک هستند و چیز دیگری هستند که می‌شود خط سه.
آقای رازینی غیابا برای من حکم اعدام صادر کرده بود
همین دوره[حدود سال 1362]... در مشهد یکی از دوستان تاجرم که در جریانات سیاسی نبود اما آن زمان دوستان پاسدار داشت، گفت: «رضا تو کاری کرده‌ای؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «از دوستان شنیده‌ام که می‌خواهند تو را دستگیر کنند.» من هم دوزاری‌ام افتاد و به بچه‌های مشهد خبر دادم که می‌خواهند دستگیرمان کنند. بعد گفتم می‌خواهم از مشهد بروم و تعدادی دیگر هم قبول کردند که بروند، اما تعدادی هم گفتند ما نمی‌رویم. آقای رازینی غیابا برای من حکم اعدام صادر کرده بود و بعدها متوجه شدم غیابا حکم تیر هم صادر کرده بود. من به تهران آمدم. برادر بزرگم در زندان بود. شوهرخواهرم را هم اعدام کرده بودند، ولی چون خواهرم حامله بود به زندان نبرده بودند و در حصر خانگی بود. برادر شانزده‌ساله‌ام را هم گرفته بودند. آن زمان خانه ما سه‌راه‌ آذری بود و مخفیانه در تهران زندگی می‌کردیم. آن دوره من یک‌سری ایرادات به تفکرات پیکار داشتم، ازجمله این‌که این تفکرات نهایتا باید به ساخت یک کشور منجر شود، اما این تفکرات به ساخت هر کشوری برسد ‌سرنوشت چین، شوروی، کوبا یا آلبانی را خواهد داشت و امکان ندارد جز این باشد و اگر همین را جلو ببریم به یک حکومت ایدئولوژیک ختم می‌شود. آن موقع حکومت ایدئولوژیک خمرهای سرخ بودند. من آقای روحانی را ندیده بودم، اما ارتباط گروهی داشتیم. من می‌نوشتم و آن‌ها جواب می‌دادند. در مشهد هم نشریه‌ای درست کرده بودیم به نام «پیکار خراسان» که من یک‌سری مقاله‌هایش را می‌نوشتم، اما هیچ‌کدام‌شان را ندارم. درواقع آن مبارزه ایدئولوژیک با پیکار تهران بود.
یادم است در تهران و در دوره مخفی‌ بودنم از بس در خیابان‌ها راه می‌رفتیم، کف یک جفت کفش در عرض یک ماه نابود شد. فقط شب‌ها یک جایی می‌خوابیدیم. در دوره‌ای خانه‌ای داشتیم که من، خواهرم و شوهرش و برادرم وحید آن‌جا بودیم. یک دوره‌ای هم خانه نداشتیم و من خانه رفقا می‌خوابیدم، گاهی هم جایی برای خوابیدن نداشتیم. یادم است یک شب در پاییز تا صبح در خیابان بودم و باران هم می‌آمد. حتی لباس‌های زیر و کفشم هم خیس شده بود. آن زمان اگر در خیابان می‌گرفتند سرنوشتت مشخص نبود. صبح که آفتاب درآمد کم‌کم لباس‌هایم خشک شد. بعدها فکر می‌کردم چطور توانستم یک شب را تا صبح در سرمای پاییز و زیر باران طاقت بیاورم. دیدم فقط اعتقادات می‌تواند چنین نیرویی را در انسان زنده کند. اگر اعتقادی نداشتم مطمئنا نمی‌توانستم طاقت بیاورم.
در دوره‌ای هم در جاهای شلوغ کار می‌کردم که بتوانم خودم را گم‌وگور کنم. یک دوره در تابلوسازی نئون پلاستیک کار می‌کردم و چون خطم خوب بود برای‌شان خط می‌نوشتم. یک دوره در بازار برای کتاب‌های کودک که چاپ می‌کردند نقاشی می‌کردم. یادم است پیشنهاد دادم از این کتاب‌ها که وقتی بازشان می‌کنی حجم‌ پیدا می‌کنند درست کنم. به هر حال با چندرغازی زندگی را می‌چرخاندم. خواهرم هم کار می‌کرد. آن اواخر شوهرخواهرم و خواهرم خانه‌ کوچکی در طبقه دوم پیدا کردند و یک اتاق داشت که شب‌ها آن‌جا می‌خوابیدیم. هر وقت از خانه بیرون می‌آمدیم باید چک می‌کردیم و علامت سلامتی می‌گذاشتیم که بقیه بدانند دستگیر نشده‌ایم. یک بار غروب در حال برگشتن به خانه در کوچه پس‌کوچه‌ها خودم را چک کردم و دیدم تمیز هستم. وارد خیابان اصلی که شدم دیدم پر از مأمور است. می‌دانستم کسی دنبال من نیست، ولی از همان‌جا یک نفر دنبال من راه افتاد. از مسافتی که گذشتم دیدم کسی دنبالم نیست و متوجه شدم منطقه محاصره است.
می‌دانستم خواهرم، همسرش و برادرم آن‌جا هستند و نمی‌دانستم چطور خبر بدهم. علامت سلامتی هم نداشتیم چون در آن محوطه بود. مدت‌ها گشتم و وقتی برگشتم دیدم مأمورها نیستند. چند بار خودم را چک کردم و فهمیدم تمیزم و تحت تعقیب نیستم. به خانه که رفتم دیدم بقیه هستند و آن‌ها هم تازه از راه رسیده‌اند و علت حضور مأمورها را نمی‌دانستند. ما ته یک کوچه بن‌بست بودیم. پشت ما هم یک کوچه بن‌بست بود که ته کوچه خانه حسین روحانی بود و بعدا متوجه شدیم که آن‌ها را دستگیر کرده‌اند. من با چند نفر از بچه‌های پیکار برای مبارزه ایدئولوژیک قرار داشتم و کم‌کم متوجه شدم چند نفرشان نیستند. قرار بود در خیابان تختی جزوه‌ای را به خانم ادنا بدهم. او جزو رهبران کارگری پیکار و همسر حسین سلیمی بود. سر قرار که نیامد، فکر کردم حتما مشکلی پیش آمده. چند دفعه چک کردم و دیدم نیست.
بعد از چند روز متوجه شدم دستگیر شده. مدام گروه‌های مختلف را دستگیر می‌کردند. ما دستگیر نشده بودیم، اما در مبارزات ایدئولوژیکی که با خواهر و برادرم داشتیم، به جایی رسیدیم که این سؤال مطرح شد که اصلا گروه پیکار حکومت را هم به دست بگیرد چه‌کار می‌خواهد بکند و چه آرمان‌شهری را قرار است به وجود بیاورد؟ این‌ها همان چیزهایی بود که من برای‌شان می‌نوشتم و آن‌ها جواب می‌دادند که تو رویزیونیست هستی. به هر حال هیچ‌کدام ‌ما مثل قبل اعتقادی نداشتیم. بخصوص با پیروزی انقلاب اسلامی می‌گفتیم اگر پیکار هم پیروز می‌شد یک چنین وضعیتی می‌شد یا فرق داشت؟
تمام این فکرها در ذهن‌مان بود و خودبه‌خود اعتقادمان را نسبت به این ماجرا از دست داده بودیم. یکی از بسیجی‌های مشهد برادر کوچک من را شناسایی می‌کند و گزارش می‌دهد. با دستگیری برادرم خانه را پیدا می‌کنند. من در خانه نبودم، اما دیدم علامت سلامتی‌شان نیست. برادرم آن زمان زیر پل کالج در چاپخانه‌ای کار می‌کرد. تا وارد آن کوچه‌ شدم متوجه شدم تحت نظر است. رفتم داخل سلام‌علیک کردم و بیرون که آمدم با جیمزباندبازی فرار کردم. با خودم گفتم آخرش که چه؟ یا باید به خارج بروی یا اگر بمانی دستگیر می‌شوی. من اهل خارج‌ رفتن نبودم، با این‌که امکانات رفتن را داشتم چون اقوام و دوستانم آن‌جا بودند. خواهرم را هم دستگیر کرده بودند. فردای همان روز هرچه عکس و نشانی و کاغذ بود تمیز کردم و دوباره به کوچه چاپخانه رفتم که دستگیر شدم.
در اوین بند 209 بودم نمی‌دانستم بیرون بمانم باید چه کنم. هیچ ارتباطی با کسی نداشتم. همه را گرفته بودند. قبلا من و خواهرم و شوهرخواهرم بودیم و برادرم. آن‌ها را هم که دستگیر کردند من چه کار می‌توانستم بکنم!... حکم من سه سال بود اما زمان بیشتری در زندان بودم، چون از زمانی که به من حکم دادند سه سال در زندان ماندم. در اوین بند 209 بودم، همه نقشه‌ها را حفظ بودیم. برادر و خواهرم در همان بند بودند اما خبر نداشتم.
می‌دیدم گاهی ساعت دو نیمه‌شب از من سؤالی می‌پرسند که نمی‌دانستم از کجا فهمیده‌اند. ما پنجشنبه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و فیلم اجاره می‌کردیم و با VHS تماشا می‌کردیم. بازجو می‌پرسید: «پنجشنبه سوم بهمن ماه چه فیلمی تماشا کردید؟» مانده بودم از کجا فهمیده. بعدها متوجه شدم خواهر و برادرم داشتند به من خط می‌دادند. سیر تا پیاز ما را می‌دانستند. چون همه را دستگیر کرده بودند و همه‌چیز پاشیده شده بود.
وقتی می‌گفتند وسایلت را جمع کن برویم، یعنی کار تمام است. یک‌بار به من گفتند وسایلت را جمع کن برویم، در راهرو که رفتم گفتند کت نفر جلویی را بگیر و ما را به حسینیه اوین بردند. دیدم بغل‌دستی‌ام برادرم وحید است. یواشکی گفتم «جریان چیست؟» گفت: «نمی‌دانم.» از زیر چشم دیدیم که خیلی‌ها جلوتر از ما هستند. یک‌سری قاچاقچی جلوی ما بودند که اهل نیشابور بودند، از لهجه‌شان متوجه شدیم، انگار مشهدی‌ها را یکجا جمع کرده‌ بودند. وقتی ما را به مشهد می‌بردند فهمیدیم قاچاقچی هستند.
ما را با مینی‌بوس به مشهد بردند. تعجب کردیم، خدایا چقدر عوض شده! یک راننده که احتمالاً پاسدار بود و یک پاسدار هم وسط ایستاده بود. قاچاقچی‌ها هم با ما بودند. بین راه که می‌خواستیم ناهار بخوریم، یکی از قاچاقچی‌ها گفت در فلان رستوران به حساب من نگه دار. بعد از آن همه گرسنگی ناهار عجیب‌وغریبی سفارش دادیم. دوباره سوار شدیم و چهار صبح به مشهد رسیدیم که ما را به دبیرستان عَلَم مشهد بردند که در اختیار کمیته بود. تعجب می‌کردیم که چرا این‌قدر همه‌چیز راحت شده.
شوهرخواهرم در حصر بود، ‌برادرم وحید و من را در کلاس دبیرستان انداختند. تعجب کردیم چرا کنار هم هستیم، چون هنوز محاکمه نشده بودیم. بعدا متوجه شدیم آقای منتظری آمده و سازمان زندان‌ها درست کرده و هر زندانی را به شهرستان خودش فرستاده است.
آن‌جا بازجویی بود که گفتم: «صدای تو را می‌شناسم.» گفت: «باید هم بشناسی.» بعداًمتوجه شدم عضو گروه تئاتر برادر من بوده. در آن‌جا هر روز سه نفری به هواخوری می‌رفتیم. به من اجازه ملاقات داده بودند و من حیرت‌زده بودم که چه خبر شده. برای محاکمه که رفتیم، در زندان فهمیده بودم که به من حکم داده‌اند. با خودم گفتم چرا مرا به محاکمه می‌برند! در محاکمه آقای مصباح نامی بود که بعدا فهمیدم نجف‌آبادی است. در مورد همین ماجرا که مصاحبه کردم یک نفر از نجف‌آباد برایم عکسی از مزار آقای مصباح فرستاد.
آقای مصباح به من گفت: «بنشین پسرم.» گفتم: «می‌خواهید من را محاکمه کنید؟» گفت: «بله.» گفتم: «حکم من اعدام است و حق تیر هم دادند.» گفت: «تمام حکم‌ها با آمدن آقای منتظری ملغی شده و دوباره باید محاکمه شوید.» بعد گفت: «پرونده تو را خوانده‌ام، تو شناسنامه و پاسپورت برای گروه‌های مختلف جعل می‌کردی...» چون نقاشی بلد بودم، مُهر درست می‌کردم، گفتم: «بله.» گفت: «حکم این کار دو سال است.»
گفت: «وقتی می‌خواستند تو را بگیرند فرار کردی چون روز قبل متوجه شدی.» در پرونده‌ات نوشته شده «دیدیم جا تر است و بچه نیست». گفتم: «بله.» گفت: «حکم آن هم یک سال است، سرجمع سه سال. حکم تو سه سال است.» گفتم: «عقیده و افکاری که دارم چه می‌شود؟» گفت: «خب من هم عقیده و افکار دارم، به خاطر عقیده و افکار که نباید به کسی حکم داد.» فکر می‌کردم خواب می‌بینم.
گفت: «ببین پسرم هرکس آزاد است هر فکر و عقیده‌ای داشته باشد تا زمانی که واکنش مسلحانه نشان ندهد. تو که اسلحه نداشتی؟» گفتم: «نه.» گفت: «خب فقط فکر و عقیده داشتی، من هم دارم.» بعد یک جمله طلایی گفت که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود: گفت: «ببین سه سال حکم داری، ولی همیشه یادت باشد ممکن است روزی تو این‌ طرف میز باشی و من آن‌ طرف میز، همیشه به عدالت رفتار کن.»

لینک کوتاه:
https://www.payamekhorasan.ir/Fa/News/864196/

نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield
مخاطبان عزیز به اطلاع می رساند: از این پس با های لایت کردن هر واژه ای در متن خبر می توانید از امکان جستجوی آن عبارت یا واژه در ویکی پدیا و نیز آرشیو این پایگاه بهره مند شوید. این امکان برای اولین بار در پایگاه های خبری - تحلیلی گروه رسانه ای آریا برای مخاطبان عزیز ارائه می شود. امیدواریم این تحول نو در جهت دانش افزایی خوانندگان مفید باشد.

ساير مطالب

فولاد سنگان؛ پیشگام مسئولیت‌پذیری سبز در صنعت

فولاد سنگان؛ پیشگام مسوولیت‌پذیری سبز در صنعت

نقاب حمایت از تولید ملی!

تقویت همکاری های دو جانبه؛ کیش کانون توجه سرمایه گذاران پاکستانی

قالیباف فردا نمایشگاه کتاب تهران را افتتاح می‌کند

آیا اپراتورها بی‌سر و صدا تعرفه اینترنت را بالا برده‌اند؟

مشارکت مردمی و رصد لحظه‌ای پروژه‌ها، محور تحول در مدرسه‌سازی است

برنده توپ طلا: بارسا 2-1 اینتر را شکست می‌دهد

واکنش رونالدو به ملی‌پوش شدن پسرش

شش سال زندان برای مصدوم کردن یک فوتبالیست!

حکم فیفا تایید شد؛ حذف لئون از جام باشگاه‌های جهان

انتقاد چفرین از ایتالیایی‌ها؛ بدترین ورزشگاه‌ها را دارید!

سفر جیمز باندی ژول کنده به میلان!

نمایشگاه تخصصی گل‌وگیاه در مشهد گشایش یافت

موزیک نوستالژیک محسن یگانه در برلین آلمان

اجرای تیتراژ سریال «یزدان» از گرشا رضایی در کنسرت

برگزاری همایش آموزشی بیمه دی با هدف توسعه دانش فنی شبکه فروش شرق کشور

مدیرعامل بیمه دی: بیمه هوشمند با کارکنان خلاق و با دانش، محقق می شود

راز اجساد اتاق قفل‌شده(+عکس)

عرضه کتاب های دفاع مقدس کهگیلویه و بویراحمد در نمایشگاه تهران

وزیر ارشاد: رسانه‌ها به تصویرسازی‌ بهتر از دو ملت کمک می‌کنند

همیشه از کودکِ مخاطب حرف می‌زنیم، نه از کودک مؤلف

نمایشگاه کتاب خط پایان بیست و دومین جشنواره کتاب و رسانه

مسیحیت به هیچ وجه کیش مردمان ضعیف و فرودست نبوده است

پادکست‌ها و مخاطب 450 میلیون نفری در جهان

طعنه بتیس به وینیسیوس؛ آنتونی مدعی توپ طلاست!

پیپو اینزاگی: یامال واقعا مثل لئو مسی است

رستگاری یا سقوط؛ پایان پرونده جنجالی لیگ برتر

ستایش ولاسکو از یامال؛ او در ایتالیا موفق نمی‌شد!‏

بارسا ترسناک است، فقط اینتر از پسشان برمی‌آید

«اِی که عُمری دَر هَوایت نشستم زیر باران ها»؛ آواز دلنشینی از علیرضا قربانی

کلیپی از آوازخوانی خواننده ترکیه ای مصطفی ججلی به زبان فارسی

پیگیری مصوبات سفرهای شهرستانی در دستور کار ویژه مدیران است

انتصاب «مهدی استیری» به عنوان سرپرست فرمانداری شهرستان فردوس

75 زندانی در خراسان جنوبی آزاد شدند

مقاوم‌سازی54 هزار واحدمسکونی روستایی استان خراسان جنوبی

رتبه برتر روابط عمومی اداره کل راهداری خراسان جنوبی در کشور

هشدار سازمان هواشناسی به کاهش دما در این مناطق

تغییرات جدید ترافیکی در بجنورد اعمال شد

مرکز آنژیوگرافی بجنورد باید فورا به چرخه درمان بازگردد

برای اولین بار اعلام شد | جزئیات دقیق ترور سید حسن نصرالله از زبان مقامات ارشد اسرائیل | ماجرای تکه کاغذی که نتانیاهو از منشی نظامی اش گرفت!

بهترین زمان سفر به قلعه رودخان

شرکت خدمات هوایی سامان نماینده عملیات حج شرکت فلای ناس(flynas) در ایران

تصویب یک هزار میلیارد تومان تسهیلات به دانش‌بنیان‌های خراسان رضوی

ماجرای مراسم مت گالا چیست و اولین بار چرا برگزار شد؟

انتشارات دفتر رهبر انقلاب با دو کتاب تحسین‌شده در نمایشگاه کتاب

شماره جدید ماهنامه «شاهد یاران»؛ یادمان «مرد هزارسنگر» سردار شهید سیدمحمد صنیع خانی

قیمت عمده فروشی انواع میوه و صیفی اعلام شد

برق ادارات پرمصرف تهران قطع می شود

هشدار درباره خریدآنلاین طلا؛ توجه به جزئیات قانونی ضروری است