سه شنبه ۳۱ تير ۱۴۰۴
اجتماعی

مادری که برای نجات ۲ کودک به دل آتش زد

مادری که برای نجات ۲ کودک به دل آتش زد
پیام خراسان - فارس / مادر که باشی، دیگر تو نیستی. ذره‌ای از وجودت را در نفس فرزندانت جا می‌گذاری. زنده می‌مانی با هر دمِشان، و می‌میری با هر دردشان. نزدیکی‌های ظهر بود و من ...
  بزرگنمايي:

پیام خراسان - فارس / مادر که باشی، دیگر تو نیستی. ذره‌ای از وجودت را در نفس فرزندانت جا می‌گذاری. زنده می‌مانی با هر دمِشان، و می‌میری با هر دردشان.
نزدیکی‌های ظهر بود و من مثل همیشه در آشپزخانه مشغول پختن غذا بودم که محمدعرفان به طرفم آمد: مامان، می‌توانم بیرون بازی کنم؟ آن روز هوا گرم بود برای همین گفتم: عزیزم، هوا خیلی گرمِ همین‌جا بازی کن. اما مگر می‌شد جلوی شیطنت بچه را گرفت؟ ناگهان، سایه‌ای از گوشه چشمم گذشت و دلم آشوب شد. همان لحظه، بوی تندی در فضا پیچید؛ بوی کاه، بوی دود، بوی سوختن ... این چه بویی بود؟ از کجا می‌آمد؟ نکند... حسی غریب فریاد زد که اتفاقی افتاده است. از آشپزخانه بیرون آمدم و سرآسیمه به طرف کوچه دویدم دود غلیظی از حیاط خانه همسایه زبانه می‌کشید قلبم به شدت می‌کوبید. انگار هزار نفر به من گفتند ملیکا خودت را به دود برسان. من همانطور که به طرف خانه همسایه می‌دویدم از زن همسایه‌ که در کوچه بود پرسیدم چرا از حیاط خانه شما دود می‌آید؟ با هم دویدیم. من زودتر رسیدم، آتشی بلند از حیاط خانه زبانه می‌کشید و دود همه جا را سیاه کرده بود. باز هم انگار هزار نفر در گوشم فریاد می‌کشیدند ملیکا حیاط خانه را ببین. همه انرژی‌ام را در چشمانم جمع کردم و ناباورانه میان آتش و دودی که از غذای دام‌ حیاط همسایه زبانه می‌کشید، 2 بچه‌ را دیدم که گوشه حیاط چمباتمه زده‌اند.
بازار



اول بچه همسایه را از آتش بیرون آوردم ...
دیگر نفهمیدم چه شد. فریادزنان به زن همسایه که دخترخاله‌ام است گفتم مریم بدبخت شدیم. بچه‌ها، حالا دیگر میان همهمه جمعیت تنها صدای جیغ‌های دلخراش مریم بود که به گوشم می‌رسید و بی‌تابی‌اش که تند و تند به سر و صورتش می‌زد! باید کاری می‌کردم، آتش این بار نه به بسته‌های آذوقه دام که به همه زندگی‌ام افتاده بود، جگرگوشه‌ام در آتش بود، بی‌درنگ به دل آتش زدم. بچه‌ها را که دیدم زنده‌اند، نفس می‌کشند و دست و پایشان تکان می‌خورند جانی دوباره گرفتم. به ذهنم رسید اینطور که زن همسایه جیغ می‌زند و شیون می‌کند شوکه شده نمی‌تواند برای نجات پسرش به آتش بزند برای همین اول بچه همسایه را از آتش بیرون آوردم و به مادرش دادم.

پیام خراسان

گرماب نه اورژانس دارد و نه آتش‌نشانی
بار اول که به دل آتش زدم لباس‌هایم شعله‌ور شدند، اما دوباره که به آتش برگشتم تا محمدعرفانم را نجات دهم. پاها، دست‌ها، صورتم ... همه بدنم گُر گرفته بود می‌سوخت حس می‌کردم روغن از لای انگشتانم می‌چکد پوست دستانم مثل کاغذ مچاله شده بود و مایعی چسبناک و داغ از آن‌ها بیرون می‌آمد. بوی گوشت سوخته، حالم را به هم می‌زد، اما نمی‌توانستم دست بکشم. تنها چیزی که می‌خواستم زنده ماندن بچه‌ها بود. محمدعرفان را که در آغوش گرفتم چشمم که به چشمان نیمه‌باز محمدعرفان افتاد با اینکه به سختی نفس می‌کشید انگار دنیا را به من دادند. با شوق و ذوق گفتم نترسی پسرجان، چیزی نیست، هر چه بود تمام شد! چند نفری آمدند، پسرم را از آغوشم گرفتند و بچه‌ها را با تاکسی روانه همت‌آباد کردند. آخر، شهر ما گرماب نه اورژانس دارد و نه آتش‌نشانی، همسایه‌ها بعد از خاموش کردن آتش شعله‌ور روی بدنم چون هیچ لباسی بر تن نداشتم، مرا در پارچه‌ای مشکی پیچیدند و با سواری به همت‌آباد بردند.
مادری با 46 درصد سوختگی!
اورژانس در همت‌آباد منتظر ما بود، تاکسی بچه‌ها زودتر به همت‌آباد رسید، وقتی بچه‌ها را در آمبولانس می‌گذاشتند من هم به همت‌آباد رسیدم و با آمبولانس بعدی راهی نیشابور شدم. هم من و هم بچه‌ها در بیمارستان حکیم بستری شدیم. دکتر با دیدنم گفت حداقل 46 درصد سوختگی دارید، با اینکه از نوک انگشتان دست تا کمرم، پاهایم و صورتم سوخته بود و تقریبا جای سالمی در بدن نداشتم، اما انگار به جز دلم که در آتش نگرانی از حال فرزندم می‌سوخت، هیچ جای بدنم درد و سوزش نداشت. اما انگار آنطور نشد که دلم می‌خواست. قرار بود داغی که بر تقدیرم می‌خورد سوزنده‌تر از آتشی باشد که از نوک انگشتان دست تا کمر و پاهایم را سوزانده، قرار بود به جز سوختگی بدنم، دلم هم تا ابد در آتش فراق بسوزد.
من تکه‌ای از وجودم را در آتش جا گذاشتم
همان شب اول بستری، پسر 4 ساله همسایه فوت شد. فردای آن روز هم محمدعرفانم ... دیگر نتوانست دوام بیاورد. آتشی که همه از آن ترسیدند و همه را ناامید کرده بود اما من، به دلش زدم خودم را سوزاندم تا فرزندم را نجات دهم پسرم را از من گرفت. حالا از ظهر آن روز شوم 13 اردیبهشت، بیشتر از 2 ماه می‌گذرد و من به با زخم‌های ماندگار روی بدنم به خانه بازگشته‌ام، بازگشتی که از هر رفتنی تلخ‌تر است.
ملیکا گرمابی، نوه‌ی شهید محمدعلی گرمابی آه سرد و بلندی می‌کشد و خیره به جعبه مدادرنگی در دستان دخترش و می‌گوید: قرار بود امسال محمدعرفان 5 ساله‌ام به پیش‌دبستانی برود. من تکه‌ای از وجودم را در آتش جا گذاشتم، حالا من مانده‌ام و عشق به 2 فرزند دیگرم، و آتشی که هرگز خاموش نخواهد شد‌.

پیام خراسان


نظرات شما